غروبا میون هفته برسر قبر یه خسته
یـه برادرمـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـربرادر
اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدن
زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
داغ رفتنـت برادرخط کـشـیـد رو بـودن مـن
رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق
منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته وغمناک
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
نالانوخـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
گفت جگر گـوشـه مودادمـش دسـت توای خاک
نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش
و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره
پاکشـیـد از آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره
این برادرداغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم
بوسـه زد رو خـاک و دور شد آهسـته و کم کم
ولی چندقدم که دورشد دوباره گریه رو سر داد
روشو برگردوندو داد زد به خدا نمیری ازیاد......!!!
ارسال توسط:elina
مرثیه ای به زبان کردی از مدیر محترم وب سایت ئامانج
برای آشنایی با این بزرگوار ونوشته های عالیش بر روی شکل زیر کلیک کنید
شده یک سال که رفتی از برِ من
بیا بنگر تو این چشم ترِ من
به درد آمد دلم از این جدایی
چرا رفتی نباشد باورِ
من
دلم یک لحظه از یادت جدا نیست
تو بودی ای برادر
یاورِ من
روزها گذشتند وماهها به سر آمدند، به امید رویتِ روی ماهت با آن لبخندهای همیشگی و در اندیشه باز آمدنت ثانیه های زندگیم؛با آوای غم بی تو رفتند ومردند.
نگاهم هر روز به امید دیدنت کوی وبرزن را مرور میکند . دل من در غم
هجران تو ای برادرم، چه بگویم، چه کشید.شبها به امید دیدنت سربر بالین
می گذارم تا شاید تورا نه در عالم که در خواب ببینم وقصه نا تمام جوانیت
را؛زود بسر آمدن زندگانیت را؛سرودن نابهنگام غزل خداحافظیت را، برایت بازگو نمایم.
افسوس که بعدازتو خواب با چشمان بارانیم قهر نموده وچون سر بر بالین
می نهم کابوس رفتنت تمام وجود بی قرارم را فرا می گیرد.باورم نمی شود که بین من وتو این همه فاصله باشد.
برادرم ! امروز خواهرمان آمده بود می گفت به بیست وسوم ماه رمضان نزدیک می شویم. این یعنی سالگرد غروب غم انگیزت در آن بیمارستان پر ازخاکستر و خالی از باران و....
این یعنی یک سال است که غمی سیاه آسمان قلبم را فرا گرفته و لهیب سوزان دوزخ بر وجودم مستولی گشته وبارش مستمر چشمانم نتوانسته از شعله آتش درونم که در فراق تو زبانه کشیده بکاهد.
ادامه مطلب ...
بیداد رفت لالهی بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لالهای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمیشود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آوردهام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش نالههای چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چه ها به سینهی این خاکدان در است
کس نیست واقف این همه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی این همه راه نرفته را
لب دوخت هر که را که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کِلک دُرافشان «شهریار»
در رشته چون کشم دُر و لعل نسفته را
چرا عبرت نمی گیریم؟
یافت مردی گور کن عمری دراز سایلی گفتش که : چیزی گوی باز
تا چوعمری گورکندی در مغاک چه عجایب دیـده ای درزیرِخاک؟
گفت:این دیدم عجایب حسب حال کاین سگِ نفسم همی هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
عطــــــــــار در در منطق الطیرش دراین شعر چه زیبا بیان می نماید موعظه مرد گور کن را در جواب شخص طماعی که از گنجهای زیر زمینی از وی سوال می کند.
براستی چــــــــــــرا ؟ چرا عبرت نمی گیریم؟جوانی که تا دیروز در نزد ما وبا ما بود وبا هزاران آرزو وامید کلبه کوچک زندگیش را بنّا نهاد ،اینک بار سفر را بسته وبرای همیشه ما را ؛ ودنیارا ترک کرده.
اما آیا هیچ به این رفتنها اندیشیده ایم؟ چرا این رفتنها کوچکترین تأثیری در ما ندارند ؟آن هم در مایی که هم سن وسالمان بالاست وهم جسممان دچار رخوت وسستی وضعف شده است.
ما فکر می کنیم که مرگ تنها وتنها برای دیگران است وهرگز به سراغ ما نمی آید واین است که نه تنها به مرگ بلکه به خدا وخود هم فکر نمی کنیم. واین غفلت وبی خبری از خود وخدای خود باعث گردیده که اموال شخصی جوانی پاک ونورسته را ظالمانه تصاحب کنیم ؛ وبرای بدست آوردن سایر چیزهایی که شاید متعلق به او باشد به هزاران حیله وتزویر وحقه متوسل می شویم.گاهی با التماس سد راه جوانی می شویم که تو بیا وبرای ما چنین بگو وچون آن جوان خام نمی گردد،دست به دامن دهها وکیل و دفتردار می گردیم وبازراهی پیدا نمی کنیم ازحقه و نیرنگ ودروغ استفاده می کنیم غافل از آنکه خدایی هست و قیامتی وجود دارد واز همه مهمتر که خدا با صادقین است.
واین است که :کسی که اهل فزون خواهی وزیاده طلبی است ؛هرچند هم که ثروتمند باشد حاضر است برای اندک مالی که به آن طمع کرده خودش را به بدترین حقارتها بکشاند.
زیرا اینان ارزش وبهای خویش را در آن مال اندک می بینند وبراستی هم همین است
اینان نه برای خود بهایی قائلند ونه خدای خویش را ناظر بر اعمال خود می دانند ونه به سؤال وجواب روز قیامت معتقدند. هرچند به ظاهر خدا را بر لب آورند.
حکایت اینان حکایت ملاک طماعی است که چون از اهل روستایی برای خریدن املاکشان شنید که تا هر جا با پای پیاده روی و باز گردی آن املاک را بدون بها به تو می دهیم وچون شب به نزد اهالی برگشت توان ایستادن نداشت بر زمین افتاد ودر حالیکه چشمانش به املاک دور دست کوهپایه خیره مانده بود ؛ جان داد
وخداوند سخن سعـــــــدی چه زیبا گفته:
چشم تنگ مرد دنیا دوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور
امروز دلم گرفته
به اندازه ی تمام
غروبهای سرخ وصد البته حزین تابستان دلم گرفته ؛آن غروب نحسی که قصه رفتن تورا ودرام اشک وآه مرا رقم
زد.
امروز وجودم پر از کاشها شده است
کاش : خورشید وجودت که تازه طلوع کرده بود وهنوز سیاهی شب تار زندگیمان را بخوبی روشن ننموده بود به این زودی
غروب نمی کرد وآهنگ رفتن نمی نواخت .
کاش : کشتی عمرت نابهنگام ودر عنفوان جوانی دچار تلاطم موجهای بیدادگر روزگار نمی گردید؛ واینچنین مارا مات ومبهوت ومقهور غم هجرانت نمی کرد.
کاش وکاش ....وجودم لبریز از این کاشها وحسرت ها گشته است
وهنوز غروبت را باور ندارم مگر می شود که تو , تویی که کمتر از 28 بهار از شکوفا شدنت می گذرد دستخوش باد خزان پاییزی گردی وشکوفه های نو رسته گل وجودت به این زودی پر پر گردند.
مگر می شود که دفتر زندگیت که هنوز چند برگی از ان را ورق نزده ای به یکباره بسته گردد .
می بارند و می بارند
تا این سوی ناچیزی که
از ان مانده است را هم از دست بدهند
و در سیاهی دنیای خود
جز نقش روی ماه تو در عالم خیال تصور نکنند
تو چگونه رفتی که در
فراق تو دل شکسته ام حتی طاقت آهی را ندارد و من در
غم کوچ ناباورانه ات
می سوزم
سینه تنگم مالا مال
اندوه تلخ از دست دادن توست
در میان سینه ام
سوزشی احساس میکنم
گویی که قلب محزونم
بیش از این طاقت غم فراقت را ندارد ودر میان شعله های سوزان هجرتو بشدت می سوزد
وبوی سوختنش مشام دلشکستگان را می نوازد
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو
بدجوری دلتنگ شده
بعد از تو هیچ چیزی
دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی
نیست
غم نبودنت رامن با که
گویم
همه غمها آخر گفتنی
نیست