کتاب بی پایان غم من

هرگاه بر مزارت می نشینم تازه معنای زندگی را می فهمم که چیست و چقدر


بی ارزش است؟با نگاه به تمثال جوانیت که از ظلم وجور روزگار غبار گرفته ؛


آتش  درد زخمهایی که در سینه ام لانه نموده شعله ور می شود. وقتی به


چشمانت نگاه می کنم مظلومیت کودکیت را می بینم که با با  تو را به من


امانت  داده بود.مظلومیتت گویای آن است که گویی غریبیم را به بلندای


 زادگاهم وآرزوهایم   را به سفرهای همیشگی وبی پایانم می سپارم تا شاید


 پاکترین ودلسوزترین بستگان  و دوستانم برایم اشک  بریزند.


میدانم اشک غم از چشمان خواهرانم شعله ور است وبرادرانم باید این غمها


را با خاکستر صبر بپوشانند.

                

 

نعمت جان ! نیک میدانم که اشک های مرا فقط کلمات دیده اند؛با رفتنت


نه تنها  چشمانم که در فراقت لبخندم هم گریه شده است.


بعد تو سرم را بر سینه واژگان   گذاشته ام وکتابی گشته ام از غم که پایان


ندارد. بدان که با رفتنت بزرگترین کلمه ای را که به من آموختی اشک بود


وغم ؛بدان که پس از آن وداع غریبانه وناباورانه درآن غروب غم انگیز ایستاده


 جان سپرده ام در حالی که درگاه منزلم در حیرت گامهایت  وا مانده است.


برادرم! هیچ دوست نداشتی برای یک بارهم نگاهی برما بعد از خود اندازی؛ و


چگونگی غرق شدنمان را در دریای غم از دست دادنت بنگری


حس غمگینی که من در سینه دارم  در سینه دیگران کمیاب است.دستهایم


 بسیار خسته اند! چه کسی میداند هم صحبتی  شمع با شب را وچه کسی


  میداند که سفر دل به انتظار برادر چه طاقت فرساست.به آنانکه دل بسته


 بودی ناجوانمردانه بجای سیب؛ سنگ در بغل دارند تا روحم را بیازارند.


 برادر یگانه ام،می روم از کنار تو                                                  

                                           

                         می روم ونمی رود، از نظرم بهار