★ بسم الله الـــرحمن الرحیم★ از روزی که خودرا شناختم جز تنهایی وغم ؛ یار دیگری نداشتم . روزگار با بی رحمی وظلم بیکران تمامی ناملایماتش را بر من تحمیل نمود. واینک من مانده ام وغم، همدم وهمنشین من تلخیها وغمهای روزگار گردیده. من شبح تاریکی هستم که با اشک وغم فراوان وبغضهای در گلو مانده نفسهایی به اسم زندگی را بالا می آورم وفکر میکنم تنها همنشینم مرگ باشد آری از آن روز اول برای من پیراهن غم دوختند هرچند که بر جسم ضعیفم سنگینی میکند اما قد واندازه اش مناسب من است وهرگز هم پاره نمی شود تمامی جوانه های امید در وجودم در زیر این پیراهن خشکیده اند وتنهای تنهایم ودر تنهایی وسکوتی سرد خواهم مرد بدون آنکه شیون مادر را ویا ندای پدر را ویا صدای برادر برادر نعمت را ویا هق هق گریه های سمیه که از سرنجابت تنها؛ در کنجی خلوت به هنگام حزن واندوه سر میداد؛ بشنوم پس دنیا را در تنهایی وبی کسی ترک میکنم.