عطار



                  اشعار عطـــــار                                       


گرت ملک جهان زیر نگین است

بآخر جای تو زیر زمین است

نماند کس بدنیا جاودانی

بگورستان نگر گر می‌ندانی

جهان را چون رباطی با دود ردان

کزین در چون درآیی بگذری زان

تو غافل خفته وز هیچت خبرنه

بخواهی مرد گر خواهی وگرنه

کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست

چنین گویند کو رگ برکشیدست

تو هم ای سست رگ بگشای دیده

کز اول بودهٔ رک برکشیده

ترا گر تو گدایی گر شهنشاه

سه گز کرباس و ده خشتست هم راه

اگر ملکت ز ماهی تا بماهست

سرانجامت برین دروازه راهست

چو بر بندند ناگاهت زنخدان

همه ملک جهان آنجا، زنخ دان

ز هر چیزی که داری کام وناکام

جدا می‌بایدت شد در سرانجام

بسی کردست گردون دست کاری

نخواهد بود کس را رستگاری

بدین عمری که چندین پیچ دارد

مشو غره که پی بر هیچ دارد

********************************************************

یکی پرسید از آن دیوانه مجنون

که عالم چیست گفتا کفک صابون

بما سوره بگیر آن کفک و در دم

برون آور از آن ماسوره عالم

ببین این شکل رنگارنگ زیبا

کز آن ماسوره می‌گردد هویدا

اگرچه صورتی بس دلستانست

دوم صورت که احول بیند آنست

فنا ملک و زوالش مالک آمد

اساسش کل شئی هالک آمد

میانش باد و او خود هیچ هیچی

ز هیچی هیچ ناید چند پیچی

شود فانی نماید ناگهان کم

جهان در هیچ و هیچ اندر جهان گم

اگر نور دلت گردد پدیدار

نه درچشم تو درماند نه دیوار

همه در دل شود چون ذرهٔ گم

بلی در بحر گردد قطرهٔ گم

عصا در دست موسی اژدها شد

همه باطل فرو برد و عصا شد

بگفتم جملهٔ اسرار سر باز

حجاب آخر ز پیش خود برانداز

اگر این پرده از هم بر درانی

همه جز یک نبینی و ندانی

زهی عطار خوش گفتار بادی

وزین گفتار برخوردار بادی

اگر بر نیستی از شاخ معنیت

نکردندی چنین گستاخ معنیت

*********************************************

زلف تو که فتنهٔ جهان بود

جانم بربود و جای آن بود

هر دل که زعشق تو خبر یافت

صد جانش به رایگان گران بود

مرده‌دل آن کسی که او را

در عشق تو زندگی به جان بود

گفتم دل خویش خون کنم من

کز دست دلم بسی زیان بود

ناگاه کشیده داشت دستم

چون پای غم تو در میان بود

گر من دادم امان دلم را

دل را ز غم تو کی امان بود

گفتم که دهان تو ببینم

خود از دهنت که را نشان بود

هرگز نرسید هیچ جایی

آن را که غم چنان دهان بود

گفتی که چگونه‌ای تو بی‌من

دانی تو که بی‌تو چون توان بود

ز آنروز که یک زمانت دیدم

صد ساله غمم به یک زمان بود

بر خاک درت نشسته عطار

تا بود ز عشق جان فشان بود