به سکوت سرد زمان

به سکوت سرد زمان

هر دمی چون نی از دل نالان شکوه ها دارم

روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم

هر نفس آهی ست کز دل خونین

لحظه های عمر بی سامان می رود سنگین

اشک خون آلودم  دامان می کند رنگین

به سکوت سرد زمان

به خزان زرد زمان نه زمان را درد کسی

نه کسی را درد زمان

بهار مردمی ها دی شد

زمان مهربانی طی شد

آه از این دم سردی ها خدایا

نه امیدی در دل من

که گشاید مشکل من

نه فروغ روی مهی

که فروزد محفل من

نه همزبان درد آگاهی

که ناله ای خرد با آهی

وای از این بی دردیها خدایا

نه صفایی زدمسازی به جام می

که گرد غم ز دل شویم

که بگویم راز پنهان

که چه دردی دارم بر جان

وای از این بی همرازی ها خدایا

وه که به حسرت عمر گرامی سر شد

همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد

یک نفس زد و هدر شد

روزگار ما به سر شد

چنگی عشقم راه جنون زد

مردم چشمم جامه به خون زد

دل نهم ز بی شکیبی

با فسون خود فریبی

چه فسون نا فرجامی

به امید بی انجامی

وای از این افسون سازی خدایا

«جواد آذر»