ئرا نعمت وسمیه ومسعود

زِمِ سان چیه وهار هاتیه
ئرامِن چمان شه وارهاتیه

نه دلم خوَه شه نه دی خوَه شی هَه س
نه سفره ی عه یدو براوبه شی هَه س

ئرا سومَیه فره دل خارم
وچانی گیرم گِرّی بیمارم

ئِرا دو بِرام گُرّان ئاگِرم
سومیه ومه سعود یانعمت چِرّم

خوسه ی مه سعودم یانعمه ت بخوه م؟
په ژاره ی دلِم له کام شه ت بخه م؟

دلم ئَه لکه نِن له به نِ گیانم
تا له یه بیشتِر نشکی سقانم

له لیم شیویایه وِهارو نوروز
په شیوه حالِم دلِم پِرلَه سوز
وه ختی نورّمه کورَّه ی سومه یه
چمانی له نو بِرای له م چیه
ای دل تومه گرله جنسِ سانید؟
زنه وَه بانِ دِنیاوَه مانید

                                    با قلم دکتر بیت الله نوریــان

درد غمت

به دل درد غمت باقی هنوزم

کسی واقف نبو از درد سوزم



نبو یک بلبل سوته به گلشن

به سوز مو نبو کافر به روزم

از کدامین غم بنویسم؟

از کدامین غم بنویسم!از پرواز پاییزی مسعود!یااز زیارت از رضا به قضای سمیه

و یا از قلب به ناحق ایستاده آن مرد خوشقامت و رعنایم در اوج جوانی!

از این همه جور که دست غارتگر تقدیر که تا ابد ما را

از دیدن نور سیمای پر نورشان بی نعمت کرد!

از چه بگویم؛از درد فراق عزیزی که ناباورانه ومظلومانه ما را تا ابد

داغدار ندیدن چهره پاک و معصومش کرد!باشد که تا ابد برای یتیمی ات

برای معصومیتت زار زار گریه کنیم،آری تا هستیم چشمانمان خیس

وداع ناباورانه ات و دلهایمان دردمند و غمبار سفر بی بازگشتت!...

می دانستم؛که تو روزی وداعی مشکین فام داری!


گفتمت دیدار به قیامت...و همانجا از من خواهی پرسید؛


مگر وداع هم رنگ و بو دارد!؟در جوابت مسعودجان خواهم گفت:


چشمان سیاهت را ببند تا دوباره؛روز روشنم سیاه شود...

خون میچکد از دیده در این ماتم بی انتها


نفسی که من میکشم از داغتان!مرگ تدریجی است


داغ دل ما؛از درد فقدان خواهر و برادر گذشت غمنامه ما؛


حالا دیباچه تمام دردمندان عالم است!کاش در آن سپیده دم

که آغاز سفرت بود!تمام مسیر راهت را؛تو ای نوسفرم؛


با اشک و احساس و دعا بیمه میکردم...دیشب با غم سنگینت


خسته و بی رمق و ناامید به خواب رفتم دیدم که در خوابم؛در رثای وهم آلودت


برای غمدیدگان عالم مرثیه می سرایم؛رعنای من؛مسعود من؛

خدا پشت و پناه دستهای عاشقت!بر مزارت نشسته وبا اشک و تکرار و دعا


راه تو راه تر میکنم!چهره معصوم تو؛غمگسار فقدان نعمت بود!

حالا؛درد پرواز تو را ؛با کدامین مرهم درمان کنم؟


چنان بر سر مزارت گریه کردیم؛


با شعرهایم که از درد دسترنج به باد رفته عموی مظلومم

الهام گرفته اند،تا ابد الدهر گریه خواهم کرد

عموی مظلوم رنجدیده ام؛گاه برای جوانیشان گریه میکنم

گاه برای دسترنج برباد رفته تو!...هردو درد دارند

باور ندارم نبودنت را

گناه آسمانی که تورا به آغوش کشید

و باخود برد را هرگز نخواهیم بخشید

تو میان بودنت و یادت ، یادت را برایمان گذاشتی

و بودنت را افسانه ساختی.

باور ندارم رفتنت را
باور ندارم نبودنت را

چرا که بیصدا و ارام

با بالهایی از جنس نور پر گشودی
و هنوز هم گرمای حضورت مرا در بهت فرو برده
تصویر مهربانی هایت هنوز بر چشمانم قاب گرفته شده
و عطر شیرین لبخندت در فضای خانه آکنده
نه تنها من که شمعدانی ها نیز سوگوار رفتن تو اند
و اقاقی ها ،سیاهپوش و ماتم زده رد پای عبور تو را دنبال میکنند
کاش سفرت را بازگشتی بود
کاش انتظار امدنت را پایانی بود
اما خوب میدانم که رفتی تا همیشه
و ما را در بهتی عظیم جا گذاشته ای تا بی نهایت
ماندگاری در خاطر به اندازه روزهای حضورت.

                                                                                                                با قلم پسر عموی دلسوز مهندس حسن محمد زاده

خانه ای روی آب

گفته بودی خانه می سازم ,نگفتی روی آب
گفتی بودی ماندنی هستم , نگفتی توی خواب

گفته بودم من چگونه بودنت را باور کنم!

گفته بودی از دو چشمانم , نگفتی توی قاب

دیداری که ندیدی

ماندم من وگریه ی اشعاری که ندیدی
تنهاییِ دل و این آواری که ندیدی

آن روز که دوراز دلِ مامی گُذراندی
دل خونم ازصحنه ی غَمباری که ندیدی

 


گفتی که تویی یارِمَن و دلخوش آنَم!
پژمُردِگی وحسرتِ دیداری که ندیدی

این شُعله فُروکِش نکند تاتو نباشی
آتش زده ای دلِ بیماری که ندیدی

هر آینه ی اشکم غزل خواندبرایَت
در دیده ی گریانِ بهاری که ندیدی

                                                             
بیت اله نوریان(ایلیا)

مسیر اشک

مَنعَم نکن از گریستن
آنجا که دل می شکند
و خورشیدِ امید رو به خاموشی میرود
مسیرِ اشک چون رودی
که از کوهستان سرچشمه می گیرد


جاری می شود
از آب شد آرزوهایم
اینک که به حکم گردش ایام

 وبی وفایی روزگار
باید دنیای فانی را رها نمایم
کالبدم را به تو می سپارم
ای زمین که جز درد برایم ارمغانی نداشتی

 

ماه مهر بی تو مهری ندارد

چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب                  "بوی گل را ز که جویم از گلاب


سمیه جان خواهرم امروز هنگامی جای خالی تو را حس می کنم که اولین روز بهار شکفتن گلهای تعلیم و

تربیت است .روزی که دستان پر مهر باغبان گلها ،گونه ها را نوازش می کند و گلهای نو شکوفته تو از

ترنم و ترحم نوازش محروم .امروز در حالی جای نگاه نافذت در واپسین لحظه های شادیم حس می کنم که

اشک حسرت دیدار بر گونه هایم غلطان است کاش هیچوقت لحظه های با تو بودن را بیاد نیارم که گویی

کوهی از اندوه برشانه هایم سنگینی می کند امروز روز شکفتن غنچه هاست بوی کاغذ بوی مداد بوی

میزهای کهنه و نو در فضای شهر پیچیده است اما افسوس من بوی ترا در گلاب می جویم

امروز دانش آموزانتدر انتظار تو نشسته اند تا معلم شیرین زبان درس انگلیسیشان همچون سالهای قبل با

لبانی خندان ودلی سرشار از محبت ومهر به بچه ها در کلاس حاضر شود

امروز کلاس درس زبان انتظار قدمهای تورا می کشد

ماه مهر آمده اما ماه من بی تو مهری ندارد

بیداد رفت

بیداد رفت لاله بر باد رفته را

یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

 

هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را


استاد شهریار

بیزارم از سرنوشتم


اگر اشک ها نمی بود داغ سینه ها

 

سرزمین وداع را می سوزاند


چرخ زمانه بسیار نامرد است کسانی را که خیلی دوست داری ناباورانه ازتو میگیرد

پیش از آن که وجودشان را خوب حس کنی مثل پرنده ای زیبا بال می گیرند


همیشه این گونه بوده است کسانی را که وجودشان برایت عزیز است

زود از دنیای  می روند .

 

امشب تمام گذشته ام را ورق زدم :

پر از لحظه های سیاه ، لحظه های داغ و پرالتهاب بی قراری ، دلتنگی

افسردگی، خاموشی ، سکوت ، اشک ، سوختن .... چیزی نیافتم .

دلم به درد می آید وقتی سرنوشت را به نظاره می نشینم

کاش می شد سرنوشت را با  روزهای شیرین که البته من نداشتم عجین کرد

نفرین به بودن وقتی با درد همراه است .

من از این زندگی سرتاپا غم خسته ام

؛از این زندگی پر از رنج وداغ ومحنت؛

دلم می خواهد تمام بغض هایم را جمع کنم

و با تمام وجود و تمام اشک هایم بگویم

ای زندگی ازتو متنفرم وای سرنوشت از تو بیزارم