تقدیم به مادری که ندارم(بمناسبت سالگرد سفر بی بازگشت مادرم)

من لطافت نسیم،سیپدی سپیده، نستوهی کوه


و صداقت آیینه را در تو می نگرم....مادر،


گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛


دریاها به تو غبطه می خورند؛


بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛و ملکوتیان بر تودرود می فرستند.


خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد.


تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی.

میان تمام نداشتن ها دوستت دارم ...


شانس دیدنت را هر روز ندارم ...


ولی دوستت دارم...


وقتی دلم هوایت را میکند حق شنیدن صدایت را ندارم...

وقت هایی که روحم درد دارد و میشکند شانه هایت را برای گریستن کم دارم...

وقت دلتنگی هایم , آغوشت را برای آرام شدن ندارم ...


ولی دوستت دارم ....


آری همه وجودمی ولی هیچ جای زندگیم ندارمت و میان تمام ندا شتن ها

باز هم با تمام وجودم د وستت دارم

باتمام نبودن ها دوستت دارم مادرم

نبودنتان

فصل ها بهانه اند...
چله ی تابستان هم که باشد..
سرمای نبود تان
تا مغز استخوانم را می سوزاند

بازهم دلتنگی وسالگرد عروج ناباورانه تان

بازهم مرداد از راه رسید

مرداد؛ ماه شومی که نوای رفتن شما را و درام آه واشک مرا رقم زد

مرداد ماه نحسی که باعث جدایی همیشگی شماها از من گردید .

ومرا تا ابدالدهر در سوگ شما جوانان عزیز ومظلومم قرار داد

نمیدانم با این همه دلتنگی چه کنم.گاهی در خیال با شماها حرف می زنم

چون به خود می آیم نالان وگریان بخود می پیچم و

تحمل این مصبت بزرگ برایم سخت وجانفرساست

به کجا شکایت برم؟

به کی بگویم که نعمت وسمیه ومسعود هنوز جوانند؟

قصه ی جوانیتان را برای کی تعریف کنم

با چشمان پر از اشکم با بغضهای در گلو مانده ام

می گویم که ای چرخ خجل وشرمنده شوی از این همه ظلم

ای چرخ نابود شوی که نابودم کردی.

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم
آهسته ز دوری تو فریاد کنم


وقت است که دست از این دهان بردارم
از دست غمت هزار بیداد کنم

بهار ودلتنگی

بهار آمده اما حال زمین خوب نیست

زمین دیگر سرسبز وپر از گل وشکوفه نیست؛ زمین بهاری نیست

هوا این روزها غبار آلود وغمگین است

خدا هم دلش گرفته وبهار دلتنگی میکند

شما نیستین و روزگار ما همه این شکلی است

بهار و این همه دلتنگی!!!؟
نه...
شاید فرشته‌ای فصل‌ها را به اشتباه
ورق زده باشد!

ئرا نعمت وسمیه ومسعود

زِمِ سان چیه وهار هاتیه
ئرامِن چمان شه وارهاتیه

نه دلم خوَه شه نه دی خوَه شی هَه س
نه سفره ی عه یدو براوبه شی هَه س

ئرا سومَیه فره دل خارم
وچانی گیرم گِرّی بیمارم

ئِرا دو بِرام گُرّان ئاگِرم
سومیه ومه سعود یانعمت چِرّم

خوسه ی مه سعودم یانعمه ت بخوه م؟
په ژاره ی دلِم له کام شه ت بخه م؟

دلم ئَه لکه نِن له به نِ گیانم
تا له یه بیشتِر نشکی سقانم

له لیم شیویایه وِهارو نوروز
په شیوه حالِم دلِم پِرلَه سوز
وه ختی نورّمه کورَّه ی سومه یه
چمانی له نو بِرای له م چیه
ای دل تومه گرله جنسِ سانید؟
زنه وَه بانِ دِنیاوَه مانید

                                    با قلم دکتر بیت الله نوریــان

درد غمت

به دل درد غمت باقی هنوزم

کسی واقف نبو از درد سوزم



نبو یک بلبل سوته به گلشن

به سوز مو نبو کافر به روزم

مسعود مسافر بی بازگشتم

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


تابستان فصل شوم ونحسی که در آن به فراق ابدی دو عزیزم گرفتار شده بودم ،نفسهای آخرش

را می کشید وداشت افول می نمود ومن هم سرمست از رفتن این فصل نامیمون، تنهاچهار روز

به پایان شهریور آخرین ماه این فصل آتش وسوزان ونامبارک مانده بود

.اضطراب وبی قراری ونگرانی بر وجودم مستولی گشته بود ،خوابهای پریشان خواهرانم کمی

مرا نگران می نمود.با خودم میگفتم که خداوند ارحم الراحمین است ما که هنوز سنگینی

بار فراق سمیه ونعمت را بر دوش داریم،پس هیچ چیزی جز غم فراق ابدی نعمت

وسمیه در آن سوی ذهنم نقش نمی بست. شنبه اولین روز هفته به پایان رسید ،بعدازمرگ

سمیه ونعمت همیشه از آمدن یکشنبه های آخر ماه می ترسیدم، علی الخصوص فردا

که هم آخرین یکشنبه شهریور ماه بود وهم اواخر ماه صفر ،کمی نگران بودم آیةالکرسی

را خواندم وبه بستر رفتم تا شاید از نگرانی واضطراب خلاص شوم و برای لحظه ای هم که

شده بخوابم ، در میان خواب وبیداری حدود پنج ونیم صبح بود که صدای زنگ گوشی به گوشم رسید.

سراسیمه و نگران از خواب پریدم،به صفحه گوشی نگاه کردم سعید طاوسی بود ترسیدم

گوشی را بر نداشتم ،تلفن ناله میکرد ومن جرأت برداشتنش نداشتم .بچه ها بیدار شده

بودند آنها هم نگران بودند ومضطرب به من نگاه میکردند وبا نگاه مضطربشان

میگفتند که گوشی را بردارم.لرزان و حیران گوشی را برداشتم.سعید گفت آقای....ناراحت نباش

بخدا چیزی نشده ،مسعود هنگام رفتن به سرکار در گرمه تصادف کرده و پایش شکسته الان در

بیمارستان ایوان است و صنوبر هم باهاش صحبت کرده.با شنیدن تصادف مسعود جانی در بدنم نماند

و سوزِ سرما و ترسِ ولرز عجیبی،‌ تا عمق استخوان‌هایم رخنه کرد.نای ایستادن نداشتم ،

بدور خودم می چرخیدم .خدا را صدا زدم اما من خدایی نداشتم.بچه هایم گریه میکردند

   وبمن که چون مرغ سرکنده در خانه حیران و ویلان بدور خود میچرخیدم نگاه میکردند . با

این حال… این روح…”ناگهان، دستانم یخ زد ند و دردی در سرم افتاد. چشمانم کم‌سو شدند.

اتاق، یکباره مانند پاره‌چوبی بر موج‌های پرتلاطم دریادور سرم می چرخید . نورهای

زرد و سفید اتاق، با هم آمیخته شدند و دیدگانم مات و تاریک‌ گشت،دهانم خشک گردید وتوانایی

چرخاندن زبان در دهان برای تکلم نداشتم.همسرم با بغض وگریه گفت که بخدا توکل کن

این بار رحمت وعدالت خدا بتو نزدیک است غافل از اینکه خدای من عدالتی نداشت.

تمام نیروی بدنم را جمع کردم تا بلند شوم .بلندشدم وبا عجله لباسم را پوشیدم وبطرف

ماشین رفتم دعاگویان ماشین را روشن کردم اما پایم نای فشار دادن پدال گاز را نداشت .

بیشتر بخود فشار آوردم تا ماشین را از حیات خانه بیرون بردم.اما باز ضعف وسستی

وناتوانی وپریشانی بسراغم آمدند هرچه بیشتر تلاش می‌کردم کمتر می توانستم.به

همسرم گفتم که به دوست وبرادرم یارمحمد یارزاده زنگ بزند اما آنسوی

تلفن کسی جواب نداد چرا که در خواب بودند .همسر به خواهرزاده اش عزیز ملکی زنگ زد

وباز کسی جواب نداد حیران وسرگردان خودم ماشین را بسمت ایوان به حرکت در آوردم .ولی

افسوس که توانایی وتمرکز لازم را نداشتم.به عمویم سعدالله زنگ زدم بعداز چند بار

زنگ خوردن با گریه جواب داد که فعلا صبر کنید بهتان میگوییم کجا بیایید.با شنیدن گریه های

عمو کمر م شکست نه نای ایستادن داشتم ونه توان رفتن

تلفن قطع شد.دوباره گرفتم گفتم عمو تو را خدا مسعود تمام کرده گفت نه بخدا

پورمند با پرسنل درگیر شده آخر مسعود خون ریزیداخلی دارد گفتم عمو به پرسنل

بیمارستان بگو محض رضای خدا زودتر به ایلام اعزامش کنند.شب کم کم سیاهیش را جمع میکرد و

هوا روشن شده بود . ماشین را تا جاده ی اصلی ،دور میدان دادگستری بردم

که آقای عزیز ملکی زنگ زد وبا دست پاچگی ونگرانی سوال نمود که چیزی شده است ؟

خدیجه جواب داد که مسعود تصادف کرده فوری خودرا آماده کرد وبه ما ملحق شدو راهی ایوان

شدیم به بیمارستان ایوان که رسیدیم گفتند مسعود در اتاق عمل است می خواهند او را

آماده کنندوبه ایلام اعزام کنند،گفتم دیر کرده اند .بعداز ۲۰ دقیق مسعود را با اکسیژن در

دهان سوار آمبولانس وراهی ایلام کردند.در ایلام بمحض رسیدن به بیمارستان

وپیاده کردن مسعود از آمبولانس نفسش قطع وقلبش از تپش ایستاد پرسنل بیمارستان

امام سراسیمه او را به اتاق احیا بردند وبا شوک قلبش شروع به تپش کردسراسیمه مسعودرا

به اتاق عمل بردند وماهم دعا گویان وصدقه دادن در پشت درب اتاق عمل منتظر ماندیم که پس از ۲ساعت

پزشک معالج گفت که فعلا حال بیمارتان خوب است .دستهای شکر وسپاسگزاری به سوی آسمان رفت.

بعداز آن سیل تماسهای دوستان و آشنایان دلسوز وبزرگوار شروع شد همه زنگ زدند

وهمه دعا کردند ،حتی دوستان وهمکلاسی های سمیه از سایر استانها زنگ زدند ودعا کردند.

همه دست به دعا شدند همه وضعیت ما را وداغ های گرانی که بر دلمان سنگینی میکردند

میدانستند ونگران بودند. وحتی لحظه ای بی تماس نبودیم .وما قدر دان زحمات مردم.


روز بعد پرسنل اتاق ICUگفتند که حال مسعود خوب است. خوشحال شدیم وبه خانه جهت

صرف ناهار رفتیم بعداز ناهار خواهران و زن عمو را به زیارت اما زاده

علی صالح بردم .بعداز برگشتن به بیمارستان رفتم آقای نادی هم آمد تا ۱۲شب درب بیمارستان

ماندیم بعداز آن از هم خداحافظی کردیم .به خانه رفتم هرکاری کردم خوابم نبرد .

بناچار حیران وسرگردان به بیمارستان بازگشتم درست لحظه ی رسیدن به درب اتاق

مراقبت های ویژه یکی از پرسنل را دیدم که با عجله به جایی می رفت پرسیدم چیزی شده گفت

حال مسعود خوب نیست .درب اتاق باز بود با ناراحتی به طرف تخت مسعود رفتم

چندنفر از پرسنل وپزشکان بر بالینش بودند وبرای زنده ماندن مسعود تلاش میکردند.

بعداز حدود یک ساعت ویا شاید هم بیشتر صفحه دستگاه نبض قلب مسعود را نشان

داد وپرسنل خوشحال از بازگشت مسعود بالینش را ترک کردند.اما این اول ماجرا بود

واز آن ساعت نحس به بعد حال مسعود هر روز وخیم‌تر می شد.

اما من چون این همه دعای مردم را می دیدم ومی شنیدم امید به عطای خدا بسته بودم

گرچه از نظر پزشکی احتمال زنده ماندن مسعود وجود نداشت.ولی من امید به دعاها بستم غافل از

اینکه دعا ومناجات مردمان بر درگاه صاحب قران مقبول واسط نگردید وصبح روز یکشنبه چهارم

مهرماه چهارصد آ ن روز نحس وشوم هفته مسعود ما را رها کرد وبه سوی نعمت وسمیه پرواز نمود.


اما مسعود این رسم رفتن نبود!!!!!                                                                         

                                                                                                              
بدون خداحافظی،میدانم که بعداز رفتن سمیه سخت بی قرارش بودی ودر فراق سمیه مضطرب وپریشان

وبی قرار وبشدت افسرده شدی.مسعودم برادر کوچکم حداقل صبر میکردی تا مسیحا

کمی بزرگ شود ،هیچ میدانی مسیحا در فراقت سخت بیقرار شده و هر روز بهانه ات میگیرد.

به تمام گوشی هایی که عکس شما در پروفایلشان است .زنگ میزند به امید آنکه شما جواب دهید

مسعود توکه سخت بیقرار مسیحا بودی وتاب وتحمل دوریش را نداشتی .چگونه مسیحا را رها کردی ؟


اما نعمت،سمیه ،!!مسعود ما را رها کرد به سوی شما آمد به استقبالش بیایید صبح زود آمد

طاقت دوری از مسیحا را ندارد دلداریش دهید.

از کدامین غم بنویسم؟

از کدامین غم بنویسم!از پرواز پاییزی مسعود!یااز زیارت از رضا به قضای سمیه

و یا از قلب به ناحق ایستاده آن مرد خوشقامت و رعنایم در اوج جوانی!

از این همه جور که دست غارتگر تقدیر که تا ابد ما را

از دیدن نور سیمای پر نورشان بی نعمت کرد!

از چه بگویم؛از درد فراق عزیزی که ناباورانه ومظلومانه ما را تا ابد

داغدار ندیدن چهره پاک و معصومش کرد!باشد که تا ابد برای یتیمی ات

برای معصومیتت زار زار گریه کنیم،آری تا هستیم چشمانمان خیس

وداع ناباورانه ات و دلهایمان دردمند و غمبار سفر بی بازگشتت!...

می دانستم؛که تو روزی وداعی مشکین فام داری!


گفتمت دیدار به قیامت...و همانجا از من خواهی پرسید؛


مگر وداع هم رنگ و بو دارد!؟در جوابت مسعودجان خواهم گفت:


چشمان سیاهت را ببند تا دوباره؛روز روشنم سیاه شود...

خون میچکد از دیده در این ماتم بی انتها


نفسی که من میکشم از داغتان!مرگ تدریجی است


داغ دل ما؛از درد فقدان خواهر و برادر گذشت غمنامه ما؛


حالا دیباچه تمام دردمندان عالم است!کاش در آن سپیده دم

که آغاز سفرت بود!تمام مسیر راهت را؛تو ای نوسفرم؛


با اشک و احساس و دعا بیمه میکردم...دیشب با غم سنگینت


خسته و بی رمق و ناامید به خواب رفتم دیدم که در خوابم؛در رثای وهم آلودت


برای غمدیدگان عالم مرثیه می سرایم؛رعنای من؛مسعود من؛

خدا پشت و پناه دستهای عاشقت!بر مزارت نشسته وبا اشک و تکرار و دعا


راه تو راه تر میکنم!چهره معصوم تو؛غمگسار فقدان نعمت بود!

حالا؛درد پرواز تو را ؛با کدامین مرهم درمان کنم؟


چنان بر سر مزارت گریه کردیم؛


با شعرهایم که از درد دسترنج به باد رفته عموی مظلومم

الهام گرفته اند،تا ابد الدهر گریه خواهم کرد

عموی مظلوم رنجدیده ام؛گاه برای جوانیشان گریه میکنم

گاه برای دسترنج برباد رفته تو!...هردو درد دارند

باور ندارم نبودنت را

گناه آسمانی که تورا به آغوش کشید

و باخود برد را هرگز نخواهیم بخشید

تو میان بودنت و یادت ، یادت را برایمان گذاشتی

و بودنت را افسانه ساختی.

باور ندارم رفتنت را
باور ندارم نبودنت را

چرا که بیصدا و ارام

با بالهایی از جنس نور پر گشودی
و هنوز هم گرمای حضورت مرا در بهت فرو برده
تصویر مهربانی هایت هنوز بر چشمانم قاب گرفته شده
و عطر شیرین لبخندت در فضای خانه آکنده
نه تنها من که شمعدانی ها نیز سوگوار رفتن تو اند
و اقاقی ها ،سیاهپوش و ماتم زده رد پای عبور تو را دنبال میکنند
کاش سفرت را بازگشتی بود
کاش انتظار امدنت را پایانی بود
اما خوب میدانم که رفتی تا همیشه
و ما را در بهتی عظیم جا گذاشته ای تا بی نهایت
ماندگاری در خاطر به اندازه روزهای حضورت.

                                                                                                                با قلم پسر عموی دلسوز مهندس حسن محمد زاده