روزگـــــار

 روزگارم با تلخی در گذر است. بر تمام ایام زندگیم شب های ظلمانی سایه افکنده

اند؛ طوفان سهمگین غم هجرانت راه پر فراز ونشیب زندگانیم را مسدود نموده

وسیاهی وتاریکی بر آن حکم فرما گشته .دیگر فانوسی پیدا نمی شود که نوری

هر چند اندک در شبهای تار وتنهایم منعکس نماید ویا مسیرسرگردانش را به من

بنمایاند. دیگر نه فرصت جبران گذشته را دارم ونه امید به آینده.حزن واندوه؛
ندیدن ونبودنت بر وجود نزارم مستولی گشته. در غم دوری ات بی صدا و در

خلوت خویش می گریم  و در حسرت دیدارت همچون شمع می سوزم. از آن

غروب شومی که تورخ در نقاب خاک کشیدی غم نبودنت را در یکایک لحظه

های زندگی ام حس و لمس می کنم .وچه سخت وجانفرساست گذر روزگار تلخ

وتنهایی من.

از آن دمی که رفته ای

ازآن غروب شومی که روزگارتلخ ؛درام رفتن  زودهنگام تورا وقصه ی آه 


واشک مرا  با سنگدلی تمام نوشت .مونس وهمدم تمامی تنهایی هایم غم گردید                                          

                                      

  وچه زیبا  جای خالی تورا برایم پر نمود سرودن غزل رفتن برای تو زود بود .                                           

 ومن  هنوزنبودنت را نه باور دارم ونه یاد گرفته ام .بعد تو این آسمان نیست   
                         
 که دلشگرفته بلکه ایندل من است که یک آسمان گرفته وهر روز در خلوت تنهایی  
               
سکوت  بغضهایدرگلومانده رامی شکند وشروع به باریدن می نماید.وچه زیبا

 مدیرمحترم وب سایت
 
 
 
بیقراریهایم را با با خواندن مطالب الکنم تشخیص واین سروده زیبا را ارسال فرمود.

         از آن دمی که رفته ای

نشسته بر گلوی من                           صدای بغز بی سبب

بجز جلای اشک غم                        ندیده ام به چشم خود

از آن دمی که رفته ای

 

   پرنده ای غزل نخواند

نه عطری از گلی رسید                           نه در طلوع صبح من

نشاط بر رخی رسید                                جهنمی شده است غمت

از آن دمی که رفته ای

چه بی رخت هوا بد است                     چه بی ستاره گشته است

همیشه می چکد به من                               ز قصه شبانه ام      

از آن دمی که رفته ای

غمت به پیش گریه ام                              کبوتری نشسته است

که از دیار پر گلت                             شکوفه ای گرفته است

از آن دمی که رفته ای

فضای با صفای من                              بدون چشمک شبت

چه بی ستاره گشته است                              از آن دمی که رفته ای

خدا کند که چشم من                                 دوباره دیده ور شود

به نور پاک چهره ات                               که کور و ناتوان شدم

از آن دمی که رفته ای


سوز فراق


سروده ای است به زبان کردی از دوست و برادر خوش ذوق

و اندیشمندم که چند وقت پیش مرقوم فرموده

بودندو اکنون که رنج فراق  وغم هجران مرا بیش ازپیش دلتنگ نموده  در این پست قرار دادم


من که سووتاوی فیراقم؛ ئیتر ئاوم بو چیه

خه زنه داری گه نجی عه شقی توم دراوم بو چیه

که م به شمشیری برو قه سدی دلی زارم بکه

من شه هیدم؛ تیغی تیژی تازه ساوم بو چیه

بو فه راموشی به ره و مه یخاته راکیشم مه که ن

مه ست و که یلی ساغه ری عه شقم شه راوم بو چیه

من که په یمانم له گه ل روحی هه تاواه به ستووه

نازو غه مزه ی ورده تیشکی ناو به ناوم بوچیه

من موریدی حه زرتی په روانه م و غه رقی گرم

نووری رووخسارم ده وی شه معی شکاوم بو چیه.

کوه غم

امروز بازهم دلم به اندازه تمام غروبها تنگ شده کوه غم بر وجودم مستولی گشته بغض گلویم را بی مهابا می فشارد هرچند که بعد از رفتنت از تو غافل نبودم اما امروز قلبم از هجرت بدجوری دلتنگ شده .زمانی که به یکی از همکاران خبر فوت یکی از بستگانش را دادند واو تاب وتحمل خویش را از دست داد وشروع کرد به های های گریه کردن،همکار ی دیگر برای تسکین دلش ؛مرا و کوچ نابهنگام تورا مثال زد ومتذکر شد.از جوانیت گفت واز لبخندهای همیشگیت؛ برادرم می گفت دو روز پیش به محل رفتنت ؛ رفته وخدا می داند که با یاد تو وبرای نبودنت در آن مکان شوم اشک ریخته،چیزی که مرا بیش از بیش بی قرار نمود گفتن این جمله بود که چه شد تنها در کمتر از نصف روز بستری به یک باره ونابهنگام از میان ما رفت؛ درحالی که قبل از این کوچکترین ناراحتی نداشت.


برادرم رفتنت نه برای من که برای تمامی خویشان وآشنایان باور کردنی نیست.

نمی توانم دنیای بی تو را تصور کنم ؛گاهی غرق در افکار واوهام خویش می شوم . دنیای خیالم عجب دنیایی است با تو وهمراه تو ولی افسوس که این دنیا لحظاتی بیش نیست چون بخود می آیم غم نبودنت تمام وجودم را فرا می گیرد .دنیا برایم تنگتر از همیشه می شود بعد از تو چشمانم خیس ودستانم سرد و وجودم بی رمق است بی تو زندگیم بی معنا وتمامی روزهایم سیاه است بی تو، بعد از شب تارم سپیدی روز نمی آید ونخواهد آمد.

غروبت را باور ندارم

باز دلم گرفته وسخت بی قرارم ؛بی قرار رویت روی ماهت با آن لبخندهای همیشگی بر لبانت؛

برادرم ! امروز مرا به جان تو قسم دادند ؛ این است که نه من بلکه دیگران هم غروب نابهنگامت را باور ندارند .

چگونه می توان غروبت را باور کرد؟ لحظه های نبودنت را ؟در حالیکه هنوز عطر شامه نواز وجودت در انجماد خاطره های دوران کوتاه عمرت پیچیده .

چگونه می توان غروبت را باور کرد؟ بدان سان که هنوزخورشید وجودت تابش انوار طلوعت را کامل نکرده بود.

چگونه می توانم رخت بلند آه را در غم فراقت

بر قامت یلدای ایام بی تو نپوشانم

و حجاب  تاب وتحمّل را

بر سینه ی داغ خورده ام پاره نکنم ؟

ادامه مطلب ...

یاد تو


می خواستم که ازغم ننویسم ؛ولی افسوس که واژه های غبارگرفته در تاریکی های کویر خشک قلبم گم گشته بودند  وجز مشق نام ویاد توچیزی را در ذهنم تداعی نمی کردند؛ اگرغم از دست دادن تو را یک لحظه و فقط یک

 لحظه در وجودم حس نکنم ,آن لحظه

دشمن جان ودلم می شود

بعد از رفتنت، سردی سکوتم را در آغوش میکشم وآلام بیقراری هایم را به سینه

میفشارم،

و گذر ایام  درد و یأس و نا امیدی  را به بزم مینشینم،

چه غمگینانه مرور می کنم روزهای زندگی کوتاهت را برای سرابی دیگر

سرابی از بودن تو، سرابی از حضور تو،

همدم ومونس بی تابی هایم در گذر روزگار نا خوشایند عمرم ؛ سردی تیک تاک ساعتی است در کنج خلوتم،

امّا ! امّا ! مـــن

چه چیز را به انتظار نشسته ام؟

سکوت غمناکم، مرثیه ای است در غرش ناآرام رودخانه ی بیقراریها،

در این سراب ؛ اشک مینوشم و سرمه خیال به چشم میکشم،

واینک من ماندم وغم

غمی که میبیند  مرا

بغض هر گاه مرا , ناله هر شام مرا اوست که نگاهش بر من آشناست

اینک من ماندم و دلتنگی هایم که

غروب غمناک بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش می کشد

سنگینی پلکهایم و نگاهی که دیدن را بی رخ زیبای تو از یاد برده

امّا تــــــــــــــــو!

تو سفر کردی و رفتی

اندکی ماندی و اندوه تو را یافتن بر من ماند ولی   ,

از همه آینه ها نقش تو را می خوانم

روز و شب دلخوشی ام دیدن نقش تو بر آینه خیال است  ویا در قاب عکس غبار گرفته ای که

 همانند دلم او نیز از این همه غم به

تنگ آمده است

به خدا نمیری ازیادم!



غروبا میون هفته برسر قبر یه خسته

یـه برادرمـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـربرادر

اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدن

زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

داغ رفتنـت برادرخط کـشـیـد رو بـودن مـن

رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته وغمناک

نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

نالانوخـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

گفت جگر گـوشـه مودادمـش دسـت توای خاک

نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

پاکشـیـد از آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

این برادرداغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

بوسـه زد رو خـاک و دور شد آهسـته و کم کم

ولی چندقدم که دورشد دوباره گریه رو سر داد

روشو برگردوندو داد زد به خدا نمیری ازیاد......!!!


ارسال توسط:elina

کوچی نادیاری



ئه ری گیانه که م ؛ ئارامی روحم

له دوری تویه ئاوا په روشم
****
باخه وانه که ی باخی بی به ر خوم

گولم هه ل وه ری باخی بی بون خوم

****

گولی خوه ش بونم بو باخ فری

روحمو سه رگردان جه رگمو بری


****

داخی دوریه که ت جه سه می سوزان

له شوین کو چه که ت بوگم سه رگردان
****
کوچی ناسورت رووی له کام لاوه

فیدای کوچت بم روو که بم لاوه

****
سه رم سه ر گه ردی کوچی نادیارت

دلم به فیدای دله که ی ئیش بارت

****
قه سه م به کوچ وقه سه م به یه زران

هه ر له دلمایی تا وه ختی نه مان


مرثیه ای  به زبان کردی از مدیر محترم  وب سایت ئامانج 

برای آشنایی با این بزرگوار ونوشته های عالیش  بر روی شکل زیر کلیک کنید


شده یک سال




          شده یک سال که رفتی از برِ من


بیا بنگر تو این چشم ترِ من



به درد آمد دلم از این جدایی


چرا رفتی نباشد باورِ من



دلم یک لحظه از یادت جدا نیست


تو بودی ای برادر یاورِ من


از دفتر اشعار خانم ستاره حیدری

غبار غــــم(بی تو یک سال گذشت)

روزها گذشتند وماهها به سر آمدند، به امید رویتِ روی ماهت با آن لبخندهای همیشگی و در اندیشه باز آمدنت ثانیه های زندگیم؛با آوای غم بی تو رفتند ومردند.

نگاهم هر روز به امید دیدنت کوی وبرزن را مرور میکند . دل من در غم

 هجران تو ای برادرم، چه بگویم، چه کشید.شبها به امید دیدنت سربر بالین

 می گذارم تا شاید تورا نه در عالم که در خواب ببینم  وقصه نا تمام جوانیت

را؛زود بسر آمدن زندگانیت را؛سرودن نابهنگام غزل خداحافظیت را، برایت بازگو نمایم.

افسوس که بعدازتو خواب با چشمان بارانیم قهر نموده وچون سر بر بالین

می نهم کابوس رفتنت تمام وجود بی قرارم را فرا می گیرد.باورم نمی شود که بین من وتو این همه فاصله باشد.

برادرم ! امروز خواهرمان آمده بود می گفت به بیست وسوم ماه رمضان نزدیک می شویم. این یعنی سالگرد غروب غم انگیزت در آن بیمارستان  پر ازخاکستر و خالی از باران و....

این یعنی یک سال است که غمی سیاه آسمان قلبم را فرا گرفته و لهیب سوزان دوزخ بر وجودم مستولی گشته وبارش مستمر چشمانم نتوانسته از شعله آتش درونم که در فراق تو زبانه کشیده بکاهد.

 

ادامه مطلب ...