غروبت را باور ندارم

باز دلم گرفته وسخت بی قرارم ؛بی قرار رویت روی ماهت با آن لبخندهای همیشگی بر لبانت؛

برادرم ! امروز مرا به جان تو قسم دادند ؛ این است که نه من بلکه دیگران هم غروب نابهنگامت را باور ندارند .

چگونه می توان غروبت را باور کرد؟ لحظه های نبودنت را ؟در حالیکه هنوز عطر شامه نواز وجودت در انجماد خاطره های دوران کوتاه عمرت پیچیده .

چگونه می توان غروبت را باور کرد؟ بدان سان که هنوزخورشید وجودت تابش انوار طلوعت را کامل نکرده بود.

چگونه می توانم رخت بلند آه را در غم فراقت

بر قامت یلدای ایام بی تو نپوشانم

و حجاب  تاب وتحمّل را

بر سینه ی داغ خورده ام پاره نکنم ؟

 

 

باز دلم گرفته وسخت بی قرارم ؛بی قرار رویت روی ماهت با آن لبخندهای همیشگی بر لبانت؛

برادرم ! امروز مرا به جان تو قسم دادند ؛ این است که نه من بلکه دیگران هم غروب نابهنگامت را باور ندارند .

چگونه می توان غروبت را باور کرد؟ لحظه های نبودنت را ؟در حالیکه هنوز عطر شامه نواز وجودت در انجماد خاطره های دوران کوتاه عمرت پیچیده .

چگونه می توان غروبت را باور کرد؟ بدان سان که هنوزخورشید وجودت تابش انوار طلوعت را کامل نکرده بود.

چگونه می توانم رخت بلند آه را در غم فراقت

بر قامت یلدای ایام بی تو نپوشانم

و حجاب  تاب وتحمّل را

بر سینه ی داغ خورده ام پاره نکنم ؟

نمیدانم با بغض هایی که گلویم را  هر لحظه

می فشارند چکار کنم وبراستی که غروب  سومین روز هفته همان دوشنبه ای که خلایق از دیر باز آن را نحس میدانند وبرای من در حقیقت روز شومی بود که مرا همدم همیشگی اشک وآه ساخت ؛ غمناک ترین غروبها شد و همه  چیز رنگ غم و درد.

برای تسکین دل ماتم زده ام به قاب عکست که تنها یادگار سیمای مهربانت است پناه می برم ولی افسوس که آن هم در زیر شیشه ای سخت تر از سنگ ؛محبوس ومسکوت بود وتنها وتنها مستمع  ناله هایم ونظاره گر اشکهایم بود .

 چه زود وغریبانه بود رفتنت

غم رفتن ناباورانه ات دل سرد مرا  تاریک و

خاکستر نموده

بعد از تو راز دل تنگم را بر کدامین کاغذ بنگارم که نپوسد 

به کدامین ابر بازگویم که نگرید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد