خاک گلدان



خاک گلدانی بودم

دست سردی ریشه ای در من کاشت،

سالها برایش!

لالایی رویش میخواندم

تمام شیره جانم

فدایش

تا اوج در آغوش او باشد

صدای ریشه هایش حس آب شدن را از من گرفت

چنان باهم خوش بودیم

گلدان هم حسودی میکرد

از غصه ترک برد

آنروز،

روز مرگم بود

همان دست سرد

ریشه را از من گرفت،

در گلدانی دیگر کاشت

و مرا هم دور انداخت

آنچنان که حتی،

علفی هرزه از من براید

مرگ برمن واجب است!

اینرا از گیاه کنارم شنیدم

تقدیم به داداشم نعمت عزیزم

ارسال توسط  شاعر جوان و برادر عزیزمان میثم عزیزی

دلم تنگ است

دلم تنگ است


دلم تنگ است

دلم دیوانه وار تنگ است

بار دیگر سوار بر رخش رویاهایم،

رهسپار جاده های مه آلود

در پیچاپیچ گذر زمان

همراه با پرستوی تنها،تنها تر از من،

بار دگر اشک حسرت،گونه هایم را می فشارد

صدای تنهای جغد جاده تاریک

در گوشم می نوازد،ساز تنهایی را

رخش رویاهایم چه تند،

سم بر زمین میکوبد

چونان که حتی،

لبهایش از تشنگی ترک بر میدارد

از کنار درختان پیر

نور فانوسکی،

مرا به سوی خویش میکشاند

آری! شاید تو باشی

افسوس تو به مهمانی خدا رفته ای.

افسوس...

تقدیم به نعمت عزیزم(میثم عزیزی)

بیداد رفت لاله‌ی بر باد رفته را




بیداد رفت لاله‌ی بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

هر لاله‌ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی‌شود
باران به دامن است هوای گرفته را

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده‌ام به دیده گهرهای سفته را

ای کاش ناله‌های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را


گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

یارب چه ها به سینه‌ی این خاکدان در است
کس نیست واقف این همه راز نهفته را

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی این همه راه نرفته را

لب دوخت هر که را که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را

لعلی نسفت کِلک دُرافشان «شهریار»
در رشته چون کشم دُر و لعل نسفته را


دلتنگی

امروز دلم گرفته
به اندازه ی تمام غروبهای سرخ وصد البته حزین تابستان دلم گرفته ؛آن غروب  نحسی که قصه رفتن تورا ودرام اشک وآه مرا رقم زد.

امروز وجودم پر از کاشها شده است

کاش : خورشید وجودت که تازه طلوع کرده بود وهنوز سیاهی شب تار زندگیمان را بخوبی روشن ننموده بود به این زودی

غروب نمی کرد وآهنگ رفتن نمی نواخت .

کاش : کشتی عمرت  نابهنگام ودر عنفوان جوانی دچار تلاطم موجهای بیدادگر روزگار نمی گردید؛ واینچنین مارا مات ومبهوت ومقهور غم هجرانت نمی کرد.

کاش وکاش ....وجودم لبریز از این کاشها وحسرت ها گشته است 

 وهنوز غروبت را باور ندارم مگر می شود که تو , تویی که کمتر از 28 بهار از شکوفا شدنت می گذرد دستخوش باد خزان پاییزی گردی وشکوفه های نو رسته گل وجودت به این زودی پر پر گردند.

مگر می شود که دفتر زندگیت که هنوز چند برگی از ان را ورق نزده ای به یکباره بسته گردد .

در هجرانت چشم هایم باران اشک می بارند

می بارند و می بارند
تا این سوی ناچیزی که از ان  مانده است را هم از دست بدهند
و در سیاهی دنیای خود جز نقش روی ماه تو در عالم خیال تصور نکنند
تو چگونه رفتی که در فراق تو دل شکسته ام حتی طاقت آهی را ندارد و من در
غم کوچ ناباورانه ات می سوزم
سینه تنگم مالا مال اندوه تلخ  از دست دادن توست
در میان سینه ام سوزشی احساس میکنم
گویی که قلب محزونم بیش از این طاقت غم فراقت را ندارد ودر میان شعله های سوزان هجرتو بشدت می سوزد وبوی سوختنش مشام  دلشکستگان را می نوازد

خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
بعد از تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
غم نبودنت رامن با که گویم
همه غمها آخر گفتنی نیست


غروب هجـــــــــــــر


غروب هجـــــــــــــر

غروب هجر تو ویرانه گشتم
ز دنیا و زخود بیگانه گشتم

چو رفتی ای برادر از بر من
من از سوز غمت غمخانه گشتم

بشدخاموش شمع محفل ما
ز داغ درد تو دیوانه گشتم

بسوزم تا قیامت از غم دل
چو مجنون با همه بیگانه گشتم

میان آتش و اشکم شب و روز
چو برگ زرد درین ویرانه گشتم

برادر شمع دل بودی تو رفتی
کنار مرقدت پروانه گشتم




برفت نعمت ولیکن مرگ او را

ندارم باور و دیوانه گشتتم

نبی , آسمان دیگر ندارد
به کنج خلوتم افسانه گشتم


لبخنــــد تلخ




لبخنــــد تلخ
وقـتــے بـه نبودنت فـکـر مـیـکـنـم..
بی اخـتـیـآر لـبـخـنـد مـیـزنـم
نـمـیـدآنــے کـه ایـن لـبخـنـد ؛
تـلـخ تـریـن لـحـظـه

زنـدگــے ام رآ بـه تـصـویـر مـیـکـشـد




شده تنها و سرگردان دل من
خزانی گشته پنهان در دل من
در این زندان که نامش زندگانی ست
شده اندوه جاویدان دل من

ادامه مطلب ...

گریه قلـــــــم


گریه قلـــــــم

امشب تنها ی تنها در کلبه محزونم  سر در گریبان خویشم ؛ که آرام آرام سیمای مهربانت با لبخند های همیشگیت در برابرم ظاهر گردیده ؛نمی دانم خوابم ویا بیدار اما هرچه که هست بگذار در این حالت بمانم بگذار بعدار چندین ماه روی ماهت را سیرببینم.بگذار تا حرفهای بغض شده در گلویم را که اینک از شاهرگ آن هم به من نزدیک تر شده ای برایت بازگو نمایم.نمی توانم همه را برایت بازگوکنم پس قلم را بر میدارم .

 اینک ای قلم زنگارزده  من که مکنونات قلب آکنده از غمم برتو نیز اثر گذاشته برخیز وبنویس! غمهای نهفته دروجودم را ؛فریادهای بغض شده در گلویم را ,رنجهای بی رحم درونم را ابازگوبنما.

قلم بگو !ازدستان لرزانم بگو آن هنگام که می خواهم از نعمت بنویسم.از سیل اشک درچشمان بنویس که نه چشم اند بلکه چشمۀ جوشانند  ازناله های نیمه شبانم آن هنگام که درجستجوی جوان تازه سفر کرده ام  دنیا به این بزرگی برایم کوچک می شود گویی در این دنیا جایی برای من وجود ندارد.

قلم بگو وبچرخ وبنگار که تو شاهد تمامی رنجهایی هستید که مرا به اسارت برده اند.گرچه می دانم از نگاشتن وثبت این آلام عمیق زار وناتوان وگریانی گرچه می دانم توهم با دیدن آین دردها پریشانی.


قلم در دست من آهسته می گرید .
ز اندوه من بیچاره ی دلخسته می گرید . 

قلم هست شاهد تنهایی من
برای بی کسی هایم پیوسته می گرید .

قلم در دست من درمانده شد از ثبت افکارم

چرا ؟ زیرا قلم می داند از اندوه بسیارم .      


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های من

حسرت دیدار

حسرت دیدار

روزها به سختی گذشتند وشبها سایه ظلمانیشان را تاریک تر از گذشته برپهنه زمین گسترانیدند ورفتند پاییزفصل خزان وجدایی گذشت اما تو نیامدی با خود گفتم این پاییز فصل مزدور جدایی است زمستان می آیی .اما ! زمستان سپید هم آمد ودارد تمام میشود و بازخبری ازتو را نیافتم ،خاطر مشوش خودرا قانع نمودم که مهم نیست زمستان فصل برف وبوران ومَزَلَت پاها است آما آنچه آزارم میدهد این است که نکند در این فاصله دور؛ ما را از یاد برده ای ویا در سفر طولانیت کسی اسم مارا از لابلای کوله بار خستگیت ربوده.

ای عزیز دست نیافتنیم هنوز در کرانه غربی جاده ، آنجا که به طرف قصر شیرین است  ردپایت را جستجو می کنم؛ تا دور دستها رد پایت هویداست؛این راه اینک برایت مضطرب است راهی که روزی بوسه گاه قدمهایت بود. ومن در پیچ وخم این جاده چشم براه نشسته ام.

وتو میدانی که بعد از تو

خورشید تابش انوار گرمابخش ونورانیش را بر کلبه تاریک ومحزون دل من فراموش نمود؛تا بدانجا که جسم رنجور ورخوت زده ام از سرمای فقدان تو بشدت می لرزید ومی لرزد.دیگر هیچ آتشی یخهای منجمد در درون وجود غم زده ام را آب نمی کند .شبها به امید آنکه تو را در رویایم بیابم وببینم، سر بر بالین می نهم ولی افسوس که خواب هم با چشمان پر از اشکم قهر نموده ،گوییا که خواب هم با من سر ناسازگاری دارد.ناگزیرونا امیدانه از بستر برمی خیزم. نگاه خسته ام را به آسمان می اندازم آسمان دیگر آبی نیست آسمان تاریک است تاریکتر از همیشه.در آسمان دل مصیبت زده من دیگر ستاره ای وجود ندارد تا بدرخشد وسو سوی امیدی را در آن ایجاد نماید.درکوران زندگی تاریک ومبهوتم گاهی مست رویاهایم می گردم در رویاهای ناز وترک خورده خویش روی ماهت را می بینم که مانند همیشه به من لبخند میزند .چون فارغ از رویا میگردم غم جانسوز فراقت ؛ تمامی وجود نزارم را فرامی گیرد. با من  چه کردی؟


اینک دلم سنگینی سکوت کهنۀ خرقۀ تنهای را بر دوش خویش حس می کند! اکنون غمهایم به درد وبغض هایم به اشک وقلبم به آتشکده مبدل گردیده

در هنگامۀ سفر نابهنگامت چشمانم پر از باران جنون شده نمیدانم شوق پریدنت بود ویا غم غربتت؛در نبودنت در تمامی ایام سیل باران از چشمان نمناکم بر رخسار رنگ پریده وپژ مرده ام جاری است


برادرم بهار در راه است  عید نزدیک است دیگر نه فصل جدایی است ونه موسم یخبندان. فصل گل وبلبل است ؛ فصل شادابی وسرزندگی جوانان است توهم خیلی جوانی پس برخیز وسکوت را بشکن وفضا را از طنین زیبای آمدنت پر کن .برخیزوخانه ی محروق و ویران شده ات را دوباره بساز! اگرنیایی وبرنگردی بهار برایمان معنایی ندارد.

بی تو بهارسرد وبی جان است .بی تو بهار فصل خزان است.بی توچشمانم گریان و قلبم سوزان است.

بی تو بهار نه فصل سرزندگی بلکه برایم موسم دلمردگی است.

مگر می شود که بی تو من بهار داشته باشم بهار من توبودی ولی افسوس که چه زود دستخوش باد خزان گردیدی!

سفره هفت سین امسالم وسالهای بی تواشک وآه است می خواهم لحظه تحویل سال بر بالینت باشم وبگویم :نعمت حالا که تو بر نگشتی ورسم  سن وسال را بجا نیا وردی من آمده ام

می خواهم  از غمهای درونم برایت بگویم می خواهم با آب دیدگانم سنگ مزارت را بشویم و برایت خانه تکانی کنم .

غمی غمناک

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
 می کنم تنها از جاده عبور
 دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
 خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
                               غم من لیک غمی غمناک است     ***سهراب سپهری
***



سهـــراب! در این شعرت از غم گفتی واز بی کسی بانگ برآوردی.ازتنهایی وتنها شدن قلم راندی.

 ازماتم و سیاهی شب ؛آن هم شبی سرد ، شب تاریک وسردی که سوز سرمایش مغز استخوان را می سوزاند که این نه از سرمای طبیعت بلکه از سرمای بی کسی ودرماندگی است .شبی که تاریکیش به وسعت تمامی غمهای نهفته در درون درحالی که درمیان جمعی اما تنهای تنها؛ در وادی غم این سرزمین بی انتها؛ خسته ونالان ؛حیران وسرگردان؛ قدم می گذاری. در این شب خنده ها هم رنگ غم گرفته اند هرچند که فقدان خنده ای غمناک بر دل سنگینی می کند .در این شب دریا از نمناکی چشمهای آسمان لذت می برد وامواج پر تلاطم و ویرانگر خویش را بر ساحل بی کسی وتنهایی ظالمانه می کوبد .درغمناکی غم این شب؛ تخته سنگ آویزۀ نجات نیست بلکه لبه های تیزش وصورت خشنش قایق امید را در اقیانوس بی کسی وتنهای می شکند ودر اقیانوس غم غرق می نماید. واین است شب تنهایی وبی کسی که سپیده و سحر ندارد .در این شب غم تنهایی غمی غمناک است اما سهراب آیا تو نیز به غم فراق یاری ویا دوست وبرادری گرفتارشدی که اشعارت گویای خاطر مکدرت است؟

سهراب!نعمت در دفتر خاطراتش بیشتر شعرهای شمارا نوشته لیکن در صفحۀ


دوم دفتر ش این شعررا با خط زیبایش نگاشته . چرا ازدیگر اشعارت که ازشقایق 


 وزندگی گفته ای ننوشته؟ یقیناغمی غمناک وپنهان داشته که اورا مجبور به کتابت 


این شعر در صفحات  اول نموده  راستیغمناک بودن غم نعمت از چه بود؟ غم فقدان 


پدر ومادر بود ویا غم غریبی وبی کسی؟تا چه حد بی  کسی؟ تا جایی که همراز 


وهمدمش  یک خودکار واین دفتر بودند؟

آن روز

آن روز؛که از چرخش نامتناهی زمین برگرد خویش رقم خورد؛در باور


خلایق  ویا حداقل بسیاری از مردم  منحوس است.وبرای من درحقیقت نه


نحس بلکه فراتر از آن بودکه با دوشنبه  رقم خورد.آن روز دانه های روان


عرق که از مکنوناتِ درونی ، پر التهاب نشأت گرفته بود وبرسیمایی رنج


آلود، لرزان وحیران سرازیر بودند ودر آن سوی نامرادیها محو می شدند.


آن روز ،حلقه ی زلفی پریشان که نه از عشوۀ یاربلکه از تلخی روزگار بر


جبینی نمناک از عرق سردِ دلی مملو از عقده های درهم تپیده وپیچیده ،بسان


شکوفه های به تاراج رفته ی گل ؛رقصی نا موزون می کردند.          


آن روز،در درون قفسه سینه ای  اندوهگین؛دردی سخت با بی رحمی تمام


چون خنجری زهرآگین وخون آلود  خیمه زده بود و فریادهای غربت     


ومظلومیت جوانی رنج کشیده را نادیده گرفت ومروارید قلبش را از درون


صدف آن قفسه تصاحب نمود وبر حیات کوتاهش چیره گردید.         


آن روز که دعاها ی ما برای التیام دلی خسته سودی نبخشید ورقعه هایمان


به خدا بی جواب ماند وناله های سرد ،در دلهای سخت تر از سنگ اثر


نکردودر میان ناباوری ها؛ روزگار تیغ تیزش را برقامت خمیدۀ ما آزمود.


آن روز که دنیا با تمام بزرگیش کوچک شد وابتدا وانتهایش در قفسه سینه


جوانی اندوهگین وغمناک ختم گردید  وآسمانش قامت نورسته وی را تکیه


گاه خویش قرار داد تا شاید بتواند  از هبوط باز ماند وچند صباحی بر عمر


خویش بیفزاید.                                                                       


آن روز که قطرات غلطان اشک چشم های منتظر بر در که حکایت از


غمهای درون وشکستگی برون می کردوآرام و آهسته بر سیمای منتظران


روان می شد وصواعد مبدل به صواعق گردیدند وبنیاد تمام آمال وآرزوها را


از بیخ برکندند که نه کندن بلکه سوزاندند ودعای صایمان وصایمات برد رگه


خالق کائنات مقبول نگردید.                                                          

animated gifs of rain- stormy night

ودریغ از آن روز که مکمل ومفسرتمامی ناملایمات ومنکسرات روزگار تلخ


من با تقدیری ناگوار بر ساحل اقیانوس حزن واندوه رقم خورد ودعای


سابحان بر درگاه  صاحبقران  وارد و واسط  و مقبول  نگردید.وشب پردۀ


سیاهش را بر چشمان گریان من کشید.                                            


                               هیهات از آن روز هیـهــات