برادر جان
نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد
تا گواهی بر معصومیت تو باشد
عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد
تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد
آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت
و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند
بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است.
بهاران با تو زیباست...
و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند.
زمستان غم چشمان تو را به خاطر می آورد
آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر
غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی.
باز هم بیست سوم مرداد از راه رسید؛همان روز شومی که حادثه ی تلخ جدایی تورا
و درام آه واشک مرا رقم زد؛ آن غروب غم انگیزی که فریاد های تلخ من از کهکشان
گذشت وبا بی رحمی تمام مرثیه تلخ رفتنت را سرود،تا غمهای مرا به درد ودردهایم را
به بغض وبغضهایم را به اشک تبدیل نمود.
برادرم امسال سومین سالی است که با غم نبودنت روزگار را بسر می برم .
در نبود تو روزهایم همه شب وشبهایم سرد وتاریک است. در نبود تو
ستاره ها همه بی نور و بی رنگند،گلها همه زردند؛تما می صداها، صدای
بغض و اندوه اند ؛و باد انگار چون من بغضی سنگین در گلو دارد ومن پر از
سکوت سرد غم جانفرسای هجران توأم.
نوشته هایم بهانه ای است برای بغضهایم
می نویسم تا از اعماق وجودم بغضهای تپیده در گلویم را خالی کنم ولی افسوس که هرچه
بیشتر می نویسم بیشتر بغض می کنم.
کاش می شد با عقربه ساعت هم دست می شدم نه به جلو بلکه این بار به عقب بر می گشتم
به زمانی که تو بودی ، ودر همان وقت در بلور لحظات با توزمان را متوقف می کردم تا به
داغ فراقت گرفتار نشوم و وجود مهربانت را درکنار خویش می یافتم وچون همیشه
صدایت می کردم وتو با لبخندهای همیشگی جوابم را می دادی.
کاش جادوگری را می یافتم تا با خواندن وردی ؛ برای لحظاتی تو را درکنارم قرار میداد
تا غم نبودن وندیدنت را برایت باز گویم .بگویم که بعد از تو روزهایم همه شب وشبهایم
همه تاراست .
کاش اکسیر حیاتی را که می گویند می یافتم ودر کنار تو گل لبخندی را که همیشه
بر لبان مهربانت شکوفا می شد به نظاره می نشستم.
کاش ........
بیش ازدوسال است که بدنبال صدای پر مهرت میگردم وهر روز خیال تورا در
آغوش میگیرم وبه آن رنگ بودنت می زنم.آن روز بی خدا حافظی رفتی ومن هنوز
در آن روز شوم مانده ام گرچه بیش از دوسال از آن میگذرد. دلم هرروز سرود
غمگین نبودنت را می نوازد.دلم برای رویت روی ماهت تنگ گردیده است. اینک دریای
دلتنگیم دستخوش امواج طوفانی بی قراری گردیده بدانسان که این طوفان سهمگین پیاپی بدون
وقفه آن را بر صخره های سخت ساحل حزن واندوه وماتم رفتن ونیامدن وندیدنت به شدت می
کوبد.تا غرق در رویاهای بودن تو نماید وچون به خود می آیم حسرت شنیدن صدای پرمهرت ودیدن
رخسار نورانیت واستشمام عطر دل انگیز وجودت در وجود نزارم زبانه می کشد وحتی هیمه ای
خشک وسبک برای نجات خویش نمی یابم.
برادرم ! وجودت نسیم روح نواز و گرمابخش لحظه های سرد زندگیم بود که بعد از رفتنت سکوت
سنگین سیاهی شب برثانیه هایم مستولی گشته وچه فریاد وحشتناک وسیاهی دارد سکوت
در تاریکی شب ودرآغوش سرد نبودنهایت. نبودنی که برایم مبدل به بغض واشک وآه گشته وچه
سخت است بغض هایی که بی صدا درگلویم میشکنند میدانم که میدانی چقدر دلم برای شنیدن
صدای گرمت تنگ شده دیگر حتی در رویاهایم هم مرا صدا نمیزنی.دوست دارم فریاد زنم
افسوس که درد بی تو بودن مرا در خاموشی مطلق قرار داده و من چه میکشم از فراقت.
برادرم رفتنت را هرگز هرگز باور ندارم و چه زود رفتی برادرم.
نعمت جان ! باز23 مرداد آمد وقصه ی تلخ رفتن تو را بیشتر از همیشه به یاد آورد .از آن روز تلخی
که ناباورانه سفر بی باز گشت تو و درام آه واشک من با تمامی ناملایمات ومنکسرات روزگار تلخ
با تقدیری ناگوار برساحل اقیانوس حزن واندوه رقم خورد ودعای سابحان بر درگاه صاحبقران وارد
وواسط ومقبول نگردید؛ دوسال می گذرد دوسال است که چشمانم همه جا تو را جستجو می کنند.
دوسال است که بغض ها ی نبودن وندیدنت گلویم را میگیرند و می فشارند بدان سان که گاهی دنیا
با تمام وسعتش برایم تنگ گشته نفسه هایم در سینه حبس ونای بالا آمدن ندارند.
دو سال نه شاید دو قرن؛
دو سال است دنیا را دنبال تو می گردم . با وجود اینکه می دانم سفرت بی بازگشت است اما دلم
بی قراروجود نازنینت وچشمانم در انتظاردیدن دوباره ات وگوشهایم شنیدن طنین صدای دلنوازت را
به انتظار نشسته اند .
دو سال از نبودنت می گذرد و من هنوز باور ندارم رفتنت را نبودنت را .
در تمام این دو سال دلتنگی در همه احوال دلم بهانه ات را میگیرد.گرچه میدانم که رفتنت ابدی است
ولی هیچ کس وهیچ چیز را یارای قانع کردن دل بی قرارم نیست!
در این دوسالی که تو نابهنگام رفته ای دل ساز خود را میزند و کار خود را میکند هر روز بیشتر
از دیروز تورا می خواند وهوای دیدن روی ماهت می نماید.نمیدانم چه کنم ؟چگونه از بار
این بغض کم کنم؟
چه کنم که جایت اینقدر در لحظه هایم خالی است؟ در جمع من و این بغض بیقرار جای تو خالیست
قرار بر این بود که بر گردی نه اینکه بی خبر آوای رفتن سردهی.مردادعجیب بوی جدایی میدهد بوی
غربت و تنهایی تمام روزهایش را در بر گرفته و من با هر نفس عمیق ؛بوی بغض فرو خورده
آسمان را حس میکنم.
وقاب عکس زیبایت را شستو دهند
تا شاید حرعه ای باشند برای خاموشی
شعله های آتش درونم که
در فراق تو اینک زبانه می کشند.