دل ته نگى واران (استاد جلال کوهی)

دل ته نگى واران....

واران هاى ده کو ؛ دیارد نیه
ناز روژه یل ؛ وه هارد نیه

واران هاى ده کو ؛ خه یالم زامه
ئه گه ر دیر باى ده و .ئومرم ته مامه

په نجره بى ت ؛ خه مین و زاره
چه وه رى ناز ؛ ئه ور وه هاره

ت هاى ده هه ر جاى ؛ گوش به ى وه ده نگم
واران وه بى ت ؛ هه ر شه و دل ته نگم

واران هه م به و ره و ؛ له نو ته رم که
وه ده نگ لافاود ؛ له نو که رم که

له وه ختى چیده ؛ زه وقم چه پاوه
چه وم چه وه رى ؛ یه ى قه تره ئاوه

به و ره و هه م له نو؛ بووار له سه رم
بشوور توز و ته م ؛ له ده ور و به رم

ده ماوه ن خه م ؛ هاده ده ریونم
خه یال خه زه ر ؛ ها ده ناو خیونم



یه فره وه خته ؛ ئاسمان سه نگه
ئه را ناتند ؛ دلم دل ته نگه

یه فره وه خته ؛ داران بى ئاون
له دیورى تنه ؛هه ر شه و که واون

ئاسمان که و ؛ هه ر توز و ته مه
را کوچد واران ؛ دنیا پرخه مه

ئه و ره یلى ده مى؛ دى په ر په ره و نیه ون
چه وه یلى شه وی ؛ ساتى ته ره و نیه ون

واران ئاسمان دی نه فه س نه یرى
ت گشت که سی بیود ؛ ئه یو دی که س نه یرى

به و ره و خه یال؛ شیعرم ته ر بکه
په ره ى گولباخى؛ هه م په ر په ر بکه

شه وى و بى ده نگ؛ به و ره و دیارم
تا هه م سه ر ده وا بوده وه هارم

من و دل له نو؛ ته ر بیو من یه ى شه و
تا گر مه ته لد؛ نه یوشیمن له خه و.....
.....جه لال کوهى.....

وصف آب (جواد صیادی)

آب
چیست این ماده ی بی رنگ و بو و بی مزه ای که تمام رنگهای دلربا حیاتشان رااز آن می گیرند وتمام بوهای مسحورکننده  بی وجودش،پهلوبه تعفن می سایند وهمه ی مزه های ذائقه نواز، رگ هستیشان را مدیون آنند؟آب که بودنش مایه ی حیات است ونبودنش سبب ممات.

بی آن نه کسی سرصحرا دارد  ونه چشمی اقبال دیدن لاله ی حمرا.


نه بلبلی غزل میخواند ونه چکاوکی چکامه می سراید."نه چوب میوه ی الوان دهد ونه خار گل صدبرگ برآرد".
اگرنباشد نه باغ  گیسویی دارد ونه راغ زلفی که بیاراید.نه نرگس وختمی واطلسی رخ می نمایانند و نه قرنفل وارغوان وداوودی چهره می آرایند.
چیست این ماده ی بی رنگ و بوکه تحرک وتقرب وبالندگی وام دار وجود اویند وبی  وجودش موجودات دست از وجود می شویند.آب،که بی آن ابر مروارید نمی بارد ودرخت گوهرنمی آرد.
بی آن نه نقشی ازلاله توان یافت ونه ردی ازژاله.بی آن طراوت در پستوی نسیان معدوم می شود و جمال درجلباب پلشتی،مهزوم. اگرخواهان حیات وطراوت وطلاوتیم،آب را دریابیم. 
                                                                                   

شب قدر در اندیشه دکتر شریعتی

  بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
 

   إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ۝ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ۝ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ ۝ تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ ۝ سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ۝

    ما «آن» را فرود آوردیم درشب قدر. و چه می دانی که شب قدر چیست؟شب قدر از هزار ماه برتر است. فرشتگان و آن روح دراین شب فرود می‌آیند به اذن خداوندشان از هر سو. سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان می‌شکافد!

و تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرن‌ها از پس قرن‌ها همه تهی و همه سرد، مرگبار و سیاه، و نسل‌ها در پی نسل‌ها، همه تکرارى و همه تقلیدى، و زندگی‌ها، اندیشه‌ها و آرمان‌ها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!

ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شب‌هاى پیوسته، آشوبى، لرزه‌اى، تکان و تپشی که همه چیز را بر می‌شورد و همه خواب‌ها را برمی‌آشوبد و نیمه سقف‌ها را فرو می‌ریزد. انقلابی در عمق جان‌ها و جوششی در قلب وجدان‌های رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و جهاد عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانه‌هایی از یک «تولد بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا، ناگهان «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسان‌ها، همه اسکلت شده‌اند، فرود آمده‌اند.

این شب قدر است.

شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نو را بنیاد می‌کند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعرى است که صبح عید قربان را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در کنار دروازه منى است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزى!

و تاریخ همه این ماه‌هاى مکرر است، ماه‌هایی همه مکرر یکدیگر، سال‌هایی تهی و عقیم، قرن‌هایی که هیچ چیز نمی‌آ‏فرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها می گذرند و پیر می‌کنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندى شبی پدیدار می‌گردد که تاریخ می‌سازد، که انسان نو می‌آفریند و شبی که باران فرشتگان خدایی باریدن می‌گیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان می‌دمد، شب قدر!                                                

  ادامه مطلب ...

دلم گرفته


غمی بی حساب دارد .... دل

هوای بی التهاب دارد .... دل



در این زمانه که بال ستاره می شکند
چه حسرتی به حضور یار دارد ... دل

زدردمندی دل ، آسمان به گریه نشست
همیشه خانه بر امواج سراب دارد ... دل

شکسته ام ... نمانده برایم بال پرواز
اما .... هنوز شوق پرواز
همچون شهاب دارد ... دل

تمام هستی من ؛ خانه تاریکی ست
چه صادقانه غم آفتاب دارد ... دل

نگرانم نباش

نگرانم نباش من دیگر تنها نیستم ،خیالت ،رویاهای بر باد رفته ،ذهن آشفته ،کتابهابم ،قلم خسته

ام ،قرصهای آرام بخشم و یک دل سیر ناگفته ها همراه منند

نگرانم نباش من آموخته ام هر چند سخت اما بگذارم و بگذرم

نگرانم نباش دیری است که کوهها درد هایم را بی واگویه در دلشان نگاه میدارند

دیری است که چاه عمیق احساسم صدایش در نمی اید

دیری است بانوی بی رغیب رویاها نزد خود نیز شکوه نمی کند 


دیری است دلتنگی هم نمیکنم ،زیرا دلم دیگر دل نیست ،شکسته است آنقدر که پیرمرد پینه دوز

کهنه یادها هم نمی تواند به فریادش برسد ،انگاه که فریاد میزند کسی نیست؟؟؟؟

با لبخندی تلخ نگاهش میکنم و میگویم پیرمرد کهنه یادها ایا با گذشته های شیرین قلبم دوباره

ترمیم خواهد شد ،برمی خیزد تلخ و آرام دور میشود تا شاید کوله بار یادهای شیرین پدرانمان به

فریاد کسی برسند که امید در دلش زنده است و ببندد زخمهای کوچک دلش را با یادهای شیرین.

نگرانم نباش من تنها نیستم خیالت همراه وفادار من است تا همیشه.

دست کینه ی افلاک بسته بال و پرم را



دست کینه ی افلاک  بسته بال و پرم را

تا چمن که رساند ؟  از قفس خبرم را

پیک های دعا را  آسمان نپذیرفت

سر دهم به چه امید ؟  آه بی اثرم را

ای فلک ! مگذارم  این چنین به غریبی

بال من چو گشودی  ساز کن سفرم را

گر به گوشه ی غربت  ضعف تن بفزاید

بار هجر عزیزان  بشکند کمرم را

ای خدای من ! ای عشق !  وقت بنده نوازی ست

گرم کار تو کردم  جان شعله ورم را

ای تو مایه ی هستی !  رمز شادی و مستی

محو جلوه ی خود کن  دیدگان ترم را

من به فصل بهاران  داشتم سر و برگی

تازیانه ی پاییز  ریخت برگ و برم را

لرزدم دل ازین بیم  کز صدف چو برآیم

بی تمیزی دوران  بشکند گهرم را

گشته رهزن هوشم  جام و باده ی دیگر

یاد آن لب میگون  گرم کرده سرم را

ای دلم به تو پابست !  طاقتم شده از دست

انتظار تو دارم  خون مکن جگرم را

یا ز راه محبت  ریشه را برسان آب

یا ز ریشه برآور  نخل بی ثمرم را 

دور شور جنون است  جامه برکنم از تن

وقت شد که بکاهم بار دوش و برم را

استاد محمد قهرمان

بهار م بی تو سرد است

 امسال سومین بهاری است که تو نیستی،بی تو بهار من خزان زرد است.بی تو

 بهار من زمستان سرد است.بی تو همه چیز رنگ غم، رنگ درد،رنگ تنهایی است

دیدی که بهار بی تو سرد است
پاییز تر از خزان زرد است

آن شب دل من شکسته تر شد
دیگر همه چیز رنگ درد است

دیگر همه جا سکوت دلگیر
دست و دل من اسیر زنجیر

ای روح پر از ترانه من
خاموش ترین بهانه را گیر

دیگر نروم به سوی مستی
حظی نبرم ز می پرستی

ای آن که نداری خبر از من
سرچشمه ی هر غمم تو هستی

دیگر به بهار خنده ام نیست
باران صفا دهنده ام نیست

ای آن که دلم اسیر عشقت
بر بام دلت؛ پرنده ام نیست؟

شعرم همگی سرود درد است
گفتم که بهار بی تو سرد است

گفتم که بهار بی تو دیگر
پاییز تر از خزان زرد است

                                    فریبا شش بلوکی

زخم دل



 تو در ظاهر چه می بینی درونم اتشی بر پاست

کزین آتش هماره اندرونم در غم وغوغاست

شدم آواره شهر غریبی ،بی کسی اینجاست

همان باغ وبهاری کو ندارد اطلسی اینجاست

تن من تا ابد زخمی ظلم دستهای توست

زظلم تو همیشه در دلم زخمی کهن بر جاست

ترا بخشیدم اما در دل آرامش نمی یابم

نمیدانم چرا افکار من هردم به هر نحوی ودر هر جاست

چه کردی با دلم ای همسفر؛ کان عشق جانانه

دگر پرزد ؛برفت وهر شب عمرم شب یلداست

نه گرمایی به کاشانه نه عشقی اندر این خانه

تن من فراغ از آغوش تو،در سختی وسرماست

از این یک جانبه مهر و وفا خسته شدم خسته

برو دیگر نخواهی دید آن وقتی که دل شیداست

خداوندا

خداوندا برگ در هنگام زوال می افتد و میوه در هنگام کمال ,اگر قرار بر رفتن است

 میوه ام گردان و بعد مرا ببر

ای پناه من !اگر راه ها بر من بسته شوند ,مرا از آنچه خشم توست رهایی ام ده .

بار الها ! زمین تنگ است و آسمان دلتنگ !بر من خرده نگیر اگر نالانم ,من هنوز رسم

عاشقی را بلد نیستم .

خدایا !کمکم کن پیمانی را که در طوفان با تو بستم ,در آرامش فراموش نکنم و در

 طوفان های زندگی با خدا باشم نه نا خدا !

معبودا !مرا ببخش به خاطر همه درهایی که زدم و هیچ کدام خانه تو نبود !

خداوندا .من میدانم که زنگ تفریح دنیا انقدرزیاد نیست ودر زنگ بعدی که حساب

داریم کمکم کن.

پیامبر رحمت

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد

 


چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها

 

 

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد
آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد…

سید حمیدرضا برقعی