فریاد در سکوتی دلگیر

برادر جان
نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد
تا گواهی بر معصومیت تو باشد
عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد


تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد
آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت
و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند
بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است.
بهاران با تو زیباست...
و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند.
زمستان غم چشمان تو را به خاطر می آورد
آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر
غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی.

فراموشی باران

زمستان که از راه می رسد
یاد گرمى دستان تو می افتم.

نیستى تا ببینى
چقدر بى تو سردم

چقدر پر از دردم

اجاق شعرم کور است
و لبخند شبانه ام تلخ

کلبه ى خیالم پر از اندوه
و کشتزار غزلم خشکیده


خورشید از پشت کوه ذوقم طلوع نمى کند .

درختان باغ سپیدم خشکیده اند و چشمه ى اشکم بى آ ب.

یلدا که آ مد

یاد گیسوان سیاه بلندت افتادم که چه شاعرانه به مواجى آ بشار بر شانه هایت ریخته بود.

تو که بودى یلدا نه تاریک بود نه بلند .

تو که بودى همه جا مهتاب بود و ستاره باران .

بى تو ستاره ها کوچیدند و باران هم به فراموشى سپرده شد.

یلدا چه زود آ مدى و چه زود رفتى....

                                                           «  استاد جلال کوهی »

یاد گل روی تو

گل خورشید که شکفت
یاد گل روى تو افتادم
در صبحى زیبا
به دشت تنهاییم لبخند زدى.
خون در رگهایم خشک بود و
لبانم ترک ترک
چشمانم بى سو بودند
و تنم اسکلتى غبار آ لود


از دور دست شعر
که طلوع کردى
بسان آ دم در آ غازین روز حیاتش
زندگی در رگ هایم
جریان یافت.
جهان را با تمام زیباییش سیر ندیده بودم
که غروب ناباور کوچ تو
تمام رنگ هاى مینیاتور خیالم را در هم ریخت
و من آ واره ى شهر آ روزها شدم
روزهاست منتظرم که دوباره در آ سمان شعرم طلوع کنى
تا غزلى تازه براى چشمانت بیافرینم

                                                                                                                                                                                                                                                               

کتاب بی پایان غم من

هرگاه بر مزارت می نشینم تازه معنای زندگی را می فهمم که چیست و چقدر


بی ارزش است؟با نگاه به تمثال جوانیت که از ظلم وجور روزگار غبار گرفته ؛


آتش  درد زخمهایی که در سینه ام لانه نموده شعله ور می شود. وقتی به


چشمانت نگاه می کنم مظلومیت کودکیت را می بینم که با با  تو را به من


امانت  داده بود.مظلومیتت گویای آن است که گویی غریبیم را به بلندای


 زادگاهم وآرزوهایم   را به سفرهای همیشگی وبی پایانم می سپارم تا شاید


 پاکترین ودلسوزترین بستگان  و دوستانم برایم اشک  بریزند.


میدانم اشک غم از چشمان خواهرانم شعله ور است وبرادرانم باید این غمها


را با خاکستر صبر بپوشانند.

                

 

نعمت جان ! نیک میدانم که اشک های مرا فقط کلمات دیده اند؛با رفتنت


نه تنها  چشمانم که در فراقت لبخندم هم گریه شده است.


بعد تو سرم را بر سینه واژگان   گذاشته ام وکتابی گشته ام از غم که پایان


ندارد. بدان که با رفتنت بزرگترین کلمه ای را که به من آموختی اشک بود


وغم ؛بدان که پس از آن وداع غریبانه وناباورانه درآن غروب غم انگیز ایستاده


 جان سپرده ام در حالی که درگاه منزلم در حیرت گامهایت  وا مانده است.


برادرم! هیچ دوست نداشتی برای یک بارهم نگاهی برما بعد از خود اندازی؛ و


چگونگی غرق شدنمان را در دریای غم از دست دادنت بنگری


حس غمگینی که من در سینه دارم  در سینه دیگران کمیاب است.دستهایم


 بسیار خسته اند! چه کسی میداند هم صحبتی  شمع با شب را وچه کسی


  میداند که سفر دل به انتظار برادر چه طاقت فرساست.به آنانکه دل بسته


 بودی ناجوانمردانه بجای سیب؛ سنگ در بغل دارند تا روحم را بیازارند.


 برادر یگانه ام،می روم از کنار تو                                                  

                                           

                         می روم ونمی رود، از نظرم بهار

باغ وصل ( غزلی زیبا از جواد صیادی )

نذرکردم اشک ِ روشن ِ باصفا را

تا بیایی وا رهانی این گدا را


من برون ازخویشم ودردام حسرت
مستِ مَی کن روی زیبایت، خدارا

عیب عاشق کردم وآگه نبودم
مه زدیدارت بدراند قبا را

تاب گیسویت به یغمابرده دل را
چین زلفانت بیاراید صبا را

چشم نرگس ازپریشانی خجل شد
تاکه دیدآن مهرِچشمِ دلربارا

طرّه ی شب رنگ پاییزی به خودداد
تاهویدا کرد چشمانت ادا را

رنگ رخسارم دلیلی بر بلایم
همچومجنون هجرلیلی کشت مارا

باغ وصلت ازخداخواهم وباید
روزوشب آمین بگویم این دعارا

مهر ماه شکوفایی لبخند کودکان

مهر که می آید، پاییز آغاز می شود. برگ های درختان که شروع به ریزش می کنند، شکوفه های لبخند کودکان، یکی یکی گل می دهند.
در فضای کلاس ها. تخته سیاه ها، چشم انتظارند تا دوباره سراپا پر شوند از عطر لبخندهای هم شاگردی ها. کلمات مهربان، بی تابند تا دستی کوچک، با مداد شوق، بر صفحه های سفید دفترهای چهل برگ، بنویسند.

مهر، ماه مهربانی مهتاب است؛ ماه میزبانی نیمکت های عاشق درس و مدرسه، ماه شکوفایی نیلوفران در دعای نم نم باران های عاشقانه پاییز. مهر، ماه مدرسه است.

سال تحصیلی که آغاز می شود، همه ی آبشارها با کودکان کلاس اولی، صدای آب را می کشند و بادها، صدای ابرها را با باران بخش می کنند.
نسیم، عطر پرواز را از سطرهای مقدس کتاب ها، همراه با صدای کودکان سر خوش مدرسه، به آسمان هفتم می رساند. فرشته ها از پشت پنجره های کلاس سرک می کشند به تماشای کودکانی که مشتاق ، به درس های معلمی که زندگی را به آنان می آموزد، گوش سپرده اند. هوا در این فضای مقدس نفس می کشد تا معطر شود.

دانلود کتب آموزش قرآن ؛پیامهای آسمان وعربی پایــه نهــــم دوره اول متوسطه چاپ 1394


کتاب آموزش قرآن نهــــم دوره اول متوسطه بافرمت:Pdf      دانلــــــــود


کتاب پیامهای آسمان نهـــم دوره اول متوسطه با فرمت : Pdf       دانلــــــــود


کتاب عربـــی نهــــم  دوره اول متوســــطه بافرمت :Pdf                   دانلــــــــود

روزنــــــــــه(نکته ها وحکایت های خـــــــزان بــی بــرگـــی)


     دانلـــــود کـتاب :مجموعه ای از کتابهایی  سودمند که خواندن آنها برای افراد نه تنها جالب بلکه بسیار مفید خواهدبود


    داستان های آموزنده                                  نکته های آموزنده

         

         گلچیــن اشعــــار                                                                    گزیده اشعار کردی         

                  

دانلود آهنگهای مذهبی

                

دانلود موسیقی کـــــــردی(هوره-گورانی-شعر کردی)


مناسبتهـــــــا


دانلود کلیپ موسیقـی کـــردی(فیلم)


دانلود آهنگ های فارسی

چه سکوتی است اینجا

خبری نیست ز یار
خبری نیست ز دوست
همه جا خاموش است
شهر تاریک شده
چه سکوتی اینجاست
بینِ من با دلِ افسرده و زار
نه صدای قدمی
نه حریمِ نفسی
نه نگاهی به درِ بسته و هجمِ قفسی
اوجِ گرماست ولی می لرزم از سرمای نبودنت برادرم

ﺩﻟﺘﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
" ﯾﺎﺩﺕ"
ﺭﺳﻮﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻡ ..
" ﻗﻠﺒﻢ"
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﻭ " ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ "
ﺑُﻐﻀﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ..

بغض سنگین

باز هم بیست سوم مرداد از راه رسید؛همان روز شومی که حادثه ی تلخ جدایی تورا


و درام آه واشک مرا رقم زد؛ آن غروب غم انگیزی که فریاد های تلخ من از کهکشان


 گذشت وبا بی رحمی تمام مرثیه تلخ رفتنت را سرود،تا غمهای مرا به درد ودردهایم را


به بغض وبغضهایم  را به اشک تبدیل نمود.


برادرم امسال سومین سالی است که با غم نبودنت روزگار را بسر می برم  .


 در نبود تو روزهایم    همه شب وشبهایم سرد وتاریک است. در نبود تو


   ستاره ها همه بی نور و بی رنگند،گلها همه زردند؛تما می صداها، صدای 


 بغض و اندوه اند ؛و باد انگار چون من بغضی سنگین  در گلو دارد   ومن پر از


سکوت سرد غم جانفرسای هجران توأم.



واین هم شعری از استاد جلال کوهی بمناسبت غروب نابهنگام وغریبانه ات

ده فته ر شیعرم؛ له نو وا برده ى

سه ونزى وه هارم ؛ سه رده وا برده ى

تا چه و واز کردم ؛ خوه م وه ته نیا دیم

ده سى هات بى ده نگ ؛ را خودا برده ى

.....ته رجمه......

دفتر شعرم را باد برد

سبزى بهارم را خزان با خود برد

تا چشمانم را باز کردم خودم را تنها یافتم

دستى از غیب آ مد و او را براى خدا برد....