حسرت دیدار

حسرت دیدار

روزها به سختی گذشتند وشبها سایه ظلمانیشان را تاریک تر از گذشته برپهنه زمین گسترانیدند ورفتند پاییزفصل خزان وجدایی گذشت اما تو نیامدی با خود گفتم این پاییز فصل مزدور جدایی است زمستان می آیی .اما ! زمستان سپید هم آمد ودارد تمام میشود و بازخبری ازتو را نیافتم ،خاطر مشوش خودرا قانع نمودم که مهم نیست زمستان فصل برف وبوران ومَزَلَت پاها است آما آنچه آزارم میدهد این است که نکند در این فاصله دور؛ ما را از یاد برده ای ویا در سفر طولانیت کسی اسم مارا از لابلای کوله بار خستگیت ربوده.

ای عزیز دست نیافتنیم هنوز در کرانه غربی جاده ، آنجا که به طرف قصر شیرین است  ردپایت را جستجو می کنم؛ تا دور دستها رد پایت هویداست؛این راه اینک برایت مضطرب است راهی که روزی بوسه گاه قدمهایت بود. ومن در پیچ وخم این جاده چشم براه نشسته ام.

وتو میدانی که بعد از تو

خورشید تابش انوار گرمابخش ونورانیش را بر کلبه تاریک ومحزون دل من فراموش نمود؛تا بدانجا که جسم رنجور ورخوت زده ام از سرمای فقدان تو بشدت می لرزید ومی لرزد.دیگر هیچ آتشی یخهای منجمد در درون وجود غم زده ام را آب نمی کند .شبها به امید آنکه تو را در رویایم بیابم وببینم، سر بر بالین می نهم ولی افسوس که خواب هم با چشمان پر از اشکم قهر نموده ،گوییا که خواب هم با من سر ناسازگاری دارد.ناگزیرونا امیدانه از بستر برمی خیزم. نگاه خسته ام را به آسمان می اندازم آسمان دیگر آبی نیست آسمان تاریک است تاریکتر از همیشه.در آسمان دل مصیبت زده من دیگر ستاره ای وجود ندارد تا بدرخشد وسو سوی امیدی را در آن ایجاد نماید.درکوران زندگی تاریک ومبهوتم گاهی مست رویاهایم می گردم در رویاهای ناز وترک خورده خویش روی ماهت را می بینم که مانند همیشه به من لبخند میزند .چون فارغ از رویا میگردم غم جانسوز فراقت ؛ تمامی وجود نزارم را فرامی گیرد. با من  چه کردی؟


اینک دلم سنگینی سکوت کهنۀ خرقۀ تنهای را بر دوش خویش حس می کند! اکنون غمهایم به درد وبغض هایم به اشک وقلبم به آتشکده مبدل گردیده

در هنگامۀ سفر نابهنگامت چشمانم پر از باران جنون شده نمیدانم شوق پریدنت بود ویا غم غربتت؛در نبودنت در تمامی ایام سیل باران از چشمان نمناکم بر رخسار رنگ پریده وپژ مرده ام جاری است


برادرم بهار در راه است  عید نزدیک است دیگر نه فصل جدایی است ونه موسم یخبندان. فصل گل وبلبل است ؛ فصل شادابی وسرزندگی جوانان است توهم خیلی جوانی پس برخیز وسکوت را بشکن وفضا را از طنین زیبای آمدنت پر کن .برخیزوخانه ی محروق و ویران شده ات را دوباره بساز! اگرنیایی وبرنگردی بهار برایمان معنایی ندارد.

بی تو بهارسرد وبی جان است .بی تو بهار فصل خزان است.بی توچشمانم گریان و قلبم سوزان است.

بی تو بهار نه فصل سرزندگی بلکه برایم موسم دلمردگی است.

مگر می شود که بی تو من بهار داشته باشم بهار من توبودی ولی افسوس که چه زود دستخوش باد خزان گردیدی!

سفره هفت سین امسالم وسالهای بی تواشک وآه است می خواهم لحظه تحویل سال بر بالینت باشم وبگویم :نعمت حالا که تو بر نگشتی ورسم  سن وسال را بجا نیا وردی من آمده ام

می خواهم  از غمهای درونم برایت بگویم می خواهم با آب دیدگانم سنگ مزارت را بشویم و برایت خانه تکانی کنم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد