خاک گلدان



خاک گلدانی بودم

دست سردی ریشه ای در من کاشت،

سالها برایش!

لالایی رویش میخواندم

تمام شیره جانم

فدایش

تا اوج در آغوش او باشد

صدای ریشه هایش حس آب شدن را از من گرفت

چنان باهم خوش بودیم

گلدان هم حسودی میکرد

از غصه ترک برد

آنروز،

روز مرگم بود

همان دست سرد

ریشه را از من گرفت،

در گلدانی دیگر کاشت

و مرا هم دور انداخت

آنچنان که حتی،

علفی هرزه از من براید

مرگ برمن واجب است!

اینرا از گیاه کنارم شنیدم

تقدیم به داداشم نعمت عزیزم

ارسال توسط  شاعر جوان و برادر عزیزمان میثم عزیزی

بیداد رفت لاله‌ی بر باد رفته را




بیداد رفت لاله‌ی بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

هر لاله‌ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی‌شود
باران به دامن است هوای گرفته را

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده‌ام به دیده گهرهای سفته را

ای کاش ناله‌های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را


گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

یارب چه ها به سینه‌ی این خاکدان در است
کس نیست واقف این همه راز نهفته را

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی این همه راه نرفته را

لب دوخت هر که را که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را

لعلی نسفت کِلک دُرافشان «شهریار»
در رشته چون کشم دُر و لعل نسفته را


چرا عبرت نمی گیریم

چرا عبرت نمی گیریم؟

یافت مردی گور کن عمری دراز    سایلی گفتش که : چیزی گوی باز

تا چوعمری گورکندی در مغاک    چه عجایب دیـده ای درزیرِخاک؟

گفت:این دیدم عجایب حسب حال     کاین سگِ نفسم همی هفتاد سال

گور کندن دید و یک ساعت نمرد     یک دمم فرمان یک طاعت نبرد

عطــــــــــار در در منطق الطیرش دراین شعر چه زیبا بیان می نماید موعظه مرد گور کن را در جواب شخص طماعی که از گنجهای زیر زمینی از وی سوال می کند.   

براستی چــــــــــــرا ؟ چرا عبرت نمی گیریم؟جوانی که تا دیروز در نزد ما وبا ما بود وبا هزاران آرزو وامید کلبه کوچک زندگیش را بنّا نهاد ،اینک بار سفر را بسته وبرای همیشه ما را ؛ ودنیارا ترک کرده.

اما آیا هیچ به این رفتنها اندیشیده ایم؟ چرا این رفتنها کوچکترین تأثیری در ما ندارند ؟آن هم در مایی که  هم سن وسالمان بالاست وهم جسممان دچار رخوت وسستی وضعف شده است.

ما فکر می کنیم که مرگ تنها وتنها برای دیگران است وهرگز به سراغ ما نمی آید واین است که نه تنها به مرگ بلکه به خدا وخود هم فکر نمی کنیم. واین غفلت وبی خبری از خود وخدای خود باعث گردیده که اموال شخصی جوانی پاک ونورسته را ظالمانه تصاحب کنیم ؛ وبرای بدست آوردن سایر چیزهایی که شاید متعلق به او باشد به هزاران حیله وتزویر وحقه متوسل می شویم.گاهی با التماس سد راه جوانی می شویم که تو بیا وبرای ما چنین بگو وچون آن جوان خام نمی گردد،دست به دامن دهها وکیل و دفتردار  می گردیم وبازراهی پیدا نمی کنیم ازحقه و نیرنگ ودروغ استفاده می کنیم غافل از آنکه خدایی هست و قیامتی وجود دارد واز همه مهمتر که خدا با صادقین است.

واین است که  :کسی که اهل فزون خواهی وزیاده طلبی است ؛هرچند هم که ثروتمند باشد حاضر است برای اندک مالی که به آن طمع کرده خودش را به بدترین حقارتها بکشاند.

زیرا اینان ارزش وبهای خویش را در آن مال اندک می بینند وبراستی هم همین است

اینان نه برای خود بهایی قائلند ونه خدای خویش را ناظر بر اعمال خود می دانند ونه به سؤال وجواب روز قیامت معتقدند. هرچند به ظاهر خدا را بر لب آورند.

حکایت اینان حکایت ملاک طماعی است که چون از اهل روستایی برای خریدن املاکشان شنید که تا هر جا با پای پیاده روی و باز گردی آن املاک را بدون بها به تو می دهیم وچون شب به نزد اهالی برگشت توان ایستادن نداشت بر زمین افتاد ودر حالیکه چشمانش به املاک دور دست کوهپایه خیره مانده بود ؛ جان داد

وخداوند سخن سعـــــــدی چه زیبا گفته:

چشم تنگ مرد دنیا دوست را              یا قناعت پر کند یا خاک گور

اشک

اشک، مروارید مکنونی است که درصدف درون مأوا گرفته؛گهگاهی احساسات کاوشگر آن

را از مأمن دل آواره می کنند واز منفذِ نرگس مستانه راهی سرزمین عارض می نمایند.اشک تجلی عواطف است وسفیر احساسات؛کلید گشایش عقده های درهم تنیدۀ دل است.سیمای رنج آلود نوع بشر را به لطایف الحیلی جلا می دهد ومکنونات اندرون را می نمایاند.بی اشک پای احساس در گِل است.

آنگاه که هجوم رؤیا های رمزآلودِ جانگزا چون دشنه های زهراگین خون آلود سرزمین دل

را به تاراج می برد،اشک فریاد غربت ومظلومیّت،آن تجلیگاه اسرارربوبی است.زمانی

 که مرکب سپید شوق در کاروانسرای دل خیمه می زند اشک نماد تبسم درون است وممّد

بروز هیجانات

ادامه مطلب ...