هرگاه بر مزارت می نشینم تازه معنای زندگی را می فهمم که چیست و چقدر
بی ارزش است؟با نگاه به تمثال جوانیت که از ظلم وجور روزگار غبار گرفته ؛
آتش درد زخمهایی که در سینه ام لانه نموده شعله ور می شود. وقتی به
چشمانت نگاه می کنم مظلومیت کودکیت را می بینم که با با تو را به من
امانت داده بود.مظلومیتت گویای آن است که گویی غریبیم را به بلندای
زادگاهم وآرزوهایم را به سفرهای همیشگی وبی پایانم می سپارم تا شاید
پاکترین ودلسوزترین بستگان و دوستانم برایم اشک بریزند.
میدانم اشک غم از چشمان خواهرانم شعله ور است وبرادرانم باید این غمها
را با خاکستر صبر بپوشانند.
نعمت جان ! نیک میدانم که اشک های مرا فقط کلمات دیده اند؛با رفتنت
نه تنها چشمانم که در فراقت لبخندم هم گریه شده است.
بعد تو سرم را بر سینه واژگان گذاشته ام وکتابی گشته ام از غم که پایان
ندارد. بدان که با رفتنت بزرگترین کلمه ای را که به من آموختی اشک بود
وغم ؛بدان که پس از آن وداع غریبانه وناباورانه درآن غروب غم انگیز ایستاده
جان سپرده ام در حالی که درگاه منزلم در حیرت گامهایت وا مانده است.
برادرم! هیچ دوست نداشتی برای یک بارهم نگاهی برما بعد از خود اندازی؛ و
چگونگی غرق شدنمان را در دریای غم از دست دادنت بنگری
حس غمگینی که من در سینه دارم در سینه دیگران کمیاب است.دستهایم
بسیار خسته اند! چه کسی میداند هم صحبتی شمع با شب را وچه کسی
میداند که سفر دل به انتظار برادر چه طاقت فرساست.به آنانکه دل بسته
بودی ناجوانمردانه بجای سیب؛ سنگ در بغل دارند تا روحم را بیازارند.
برادر یگانه ام،می روم از کنار تو
می روم ونمی رود، از نظرم بهار
دانلـــــود کـتاب :مجموعه ای از کتابهایی سودمند که خواندن آنها برای افراد نه تنها جالب بلکه بسیار مفید خواهدبود
داستان های آموزنده نکته های آموزنده
گلچیــن اشعــــار گزیده اشعار کردی
دانلود موسیقی کـــــــردی(هوره-گورانی-شعر کردی)
دانلود کلیپ موسیقـی کـــردی(فیلم)
بی آن نه کسی سرصحرا دارد ونه چشمی اقبال دیدن لاله ی حمرا.
إِنَّا
أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ
الْقَدْرِ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ تَنَزَّلُ
الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ
سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ
ما
«آن» را فرود آوردیم درشب قدر. و چه می دانی که شب قدر چیست؟شب قدر از هزار
ماه برتر است. فرشتگان و آن روح دراین شب فرود میآیند به اذن خداوندشان
از هر سو. سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان میشکافد!
و
تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرنها از پس قرنها
همه تهی و همه سرد، مرگبار و سیاه، و نسلها در پی نسلها، همه تکرارى و
همه تقلیدى، و زندگیها، اندیشهها و آرمانها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و
تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!
ناگاه در ظلمت
افسرده و راکد شبی از این شبهاى پیوسته، آشوبى، لرزهاى، تکان و تپشی که
همه چیز را بر میشورد و همه خوابها را برمیآشوبد و نیمه سقفها را فرو
میریزد. انقلابی در عمق جانها و جوششی در قلب وجدانهای رام و آرام، درد و
رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و جهاد عشق و عصیان و
ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانههایی از یک «تولد بزرگ»،
شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا، ناگهان «حیات و حرکت»،
آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به
زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسانها، همه اسکلت
شدهاند، فرود آمدهاند.
این شب قدر است.
شب
سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نو را
بنیاد میکند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعرى است که صبح عید قربان
را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در
کنار دروازه منى است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزى!
و
تاریخ همه این ماههاى مکرر است، ماههایی همه مکرر یکدیگر، سالهایی تهی و
عقیم، قرنهایی که هیچ چیز نمیآفرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها می
گذرند و پیر میکنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندى شبی
پدیدار میگردد که تاریخ میسازد، که انسان نو میآفریند و شبی که باران
فرشتگان خدایی باریدن میگیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان میدمد، شب
قدر!
هوای بی التهاب دارد .... دل
نگرانم نباش من دیگر تنها نیستم ،خیالت ،رویاهای بر باد رفته ،ذهن آشفته ،کتابهابم ،قلم خسته
ام ،قرصهای آرام بخشم و یک دل سیر ناگفته ها همراه منند
نگرانم نباش من آموخته ام هر چند سخت اما بگذارم و بگذرم
نگرانم نباش دیری است که کوهها درد هایم را بی واگویه در دلشان نگاه میدارند
دیری است که چاه عمیق احساسم صدایش در نمی اید
دیری است بانوی بی رغیب رویاها نزد خود نیز شکوه نمی کند
دیری است دلتنگی هم نمیکنم ،زیرا دلم دیگر دل نیست ،شکسته است آنقدر که پیرمرد پینه دوز
کهنه یادها هم نمی تواند به فریادش برسد ،انگاه که فریاد میزند کسی نیست؟؟؟؟
با لبخندی تلخ نگاهش میکنم و میگویم پیرمرد کهنه یادها ایا با گذشته های شیرین قلبم دوباره
ترمیم خواهد شد ،برمی خیزد تلخ و آرام دور میشود تا شاید کوله بار یادهای شیرین پدرانمان به
فریاد کسی برسند که امید در دلش زنده است و ببندد زخمهای کوچک دلش را با یادهای شیرین.
نگرانم نباش من تنها نیستم خیالت همراه وفادار من است تا همیشه.
خداوندا برگ در هنگام زوال می افتد و میوه در هنگام کمال ,اگر قرار بر رفتن است
میوه ام گردان و بعد مرا ببر
ای پناه من !اگر راه ها بر من بسته شوند ,مرا از آنچه خشم توست رهایی ام ده .
بار الها ! زمین تنگ است و آسمان دلتنگ !بر من خرده نگیر اگر نالانم ,من هنوز رسم
عاشقی را بلد نیستم .
خدایا !کمکم کن پیمانی را که در طوفان با تو بستم ,در آرامش فراموش نکنم و در
طوفان های زندگی با خدا باشم نه نا خدا !
معبودا !مرا ببخش به خاطر همه درهایی که زدم و هیچ کدام خانه تو نبود !
خداوندا .من میدانم که زنگ تفریح دنیا انقدرزیاد نیست ودر زنگ بعدی که حساب
داریم کمکم کن.