یاد گل روی تو

گل خورشید که شکفت
یاد گل روى تو افتادم
در صبحى زیبا
به دشت تنهاییم لبخند زدى.
خون در رگهایم خشک بود و
لبانم ترک ترک
چشمانم بى سو بودند
و تنم اسکلتى غبار آ لود


از دور دست شعر
که طلوع کردى
بسان آ دم در آ غازین روز حیاتش
زندگی در رگ هایم
جریان یافت.
جهان را با تمام زیباییش سیر ندیده بودم
که غروب ناباور کوچ تو
تمام رنگ هاى مینیاتور خیالم را در هم ریخت
و من آ واره ى شهر آ روزها شدم
روزهاست منتظرم که دوباره در آ سمان شعرم طلوع کنى
تا غزلى تازه براى چشمانت بیافرینم

                                                                                                                                                                                                                                                               

کتاب بی پایان غم من

هرگاه بر مزارت می نشینم تازه معنای زندگی را می فهمم که چیست و چقدر


بی ارزش است؟با نگاه به تمثال جوانیت که از ظلم وجور روزگار غبار گرفته ؛


آتش  درد زخمهایی که در سینه ام لانه نموده شعله ور می شود. وقتی به


چشمانت نگاه می کنم مظلومیت کودکیت را می بینم که با با  تو را به من


امانت  داده بود.مظلومیتت گویای آن است که گویی غریبیم را به بلندای


 زادگاهم وآرزوهایم   را به سفرهای همیشگی وبی پایانم می سپارم تا شاید


 پاکترین ودلسوزترین بستگان  و دوستانم برایم اشک  بریزند.


میدانم اشک غم از چشمان خواهرانم شعله ور است وبرادرانم باید این غمها


را با خاکستر صبر بپوشانند.

                

 

نعمت جان ! نیک میدانم که اشک های مرا فقط کلمات دیده اند؛با رفتنت


نه تنها  چشمانم که در فراقت لبخندم هم گریه شده است.


بعد تو سرم را بر سینه واژگان   گذاشته ام وکتابی گشته ام از غم که پایان


ندارد. بدان که با رفتنت بزرگترین کلمه ای را که به من آموختی اشک بود


وغم ؛بدان که پس از آن وداع غریبانه وناباورانه درآن غروب غم انگیز ایستاده


 جان سپرده ام در حالی که درگاه منزلم در حیرت گامهایت  وا مانده است.


برادرم! هیچ دوست نداشتی برای یک بارهم نگاهی برما بعد از خود اندازی؛ و


چگونگی غرق شدنمان را در دریای غم از دست دادنت بنگری


حس غمگینی که من در سینه دارم  در سینه دیگران کمیاب است.دستهایم


 بسیار خسته اند! چه کسی میداند هم صحبتی  شمع با شب را وچه کسی


  میداند که سفر دل به انتظار برادر چه طاقت فرساست.به آنانکه دل بسته


 بودی ناجوانمردانه بجای سیب؛ سنگ در بغل دارند تا روحم را بیازارند.


 برادر یگانه ام،می روم از کنار تو                                                  

                                           

                         می روم ونمی رود، از نظرم بهار

باغ وصل ( غزلی زیبا از جواد صیادی )

نذرکردم اشک ِ روشن ِ باصفا را

تا بیایی وا رهانی این گدا را


من برون ازخویشم ودردام حسرت
مستِ مَی کن روی زیبایت، خدارا

عیب عاشق کردم وآگه نبودم
مه زدیدارت بدراند قبا را

تاب گیسویت به یغمابرده دل را
چین زلفانت بیاراید صبا را

چشم نرگس ازپریشانی خجل شد
تاکه دیدآن مهرِچشمِ دلربارا

طرّه ی شب رنگ پاییزی به خودداد
تاهویدا کرد چشمانت ادا را

رنگ رخسارم دلیلی بر بلایم
همچومجنون هجرلیلی کشت مارا

باغ وصلت ازخداخواهم وباید
روزوشب آمین بگویم این دعارا

روزنــــــــــه(نکته ها وحکایت های خـــــــزان بــی بــرگـــی)


     دانلـــــود کـتاب :مجموعه ای از کتابهایی  سودمند که خواندن آنها برای افراد نه تنها جالب بلکه بسیار مفید خواهدبود


    داستان های آموزنده                                  نکته های آموزنده

         

         گلچیــن اشعــــار                                                                    گزیده اشعار کردی         

                  

دانلود آهنگهای مذهبی

                

دانلود موسیقی کـــــــردی(هوره-گورانی-شعر کردی)


مناسبتهـــــــا


دانلود کلیپ موسیقـی کـــردی(فیلم)


دانلود آهنگ های فارسی

دل ته نگى واران (استاد جلال کوهی)

دل ته نگى واران....

واران هاى ده کو ؛ دیارد نیه
ناز روژه یل ؛ وه هارد نیه

واران هاى ده کو ؛ خه یالم زامه
ئه گه ر دیر باى ده و .ئومرم ته مامه

په نجره بى ت ؛ خه مین و زاره
چه وه رى ناز ؛ ئه ور وه هاره

ت هاى ده هه ر جاى ؛ گوش به ى وه ده نگم
واران وه بى ت ؛ هه ر شه و دل ته نگم

واران هه م به و ره و ؛ له نو ته رم که
وه ده نگ لافاود ؛ له نو که رم که

له وه ختى چیده ؛ زه وقم چه پاوه
چه وم چه وه رى ؛ یه ى قه تره ئاوه

به و ره و هه م له نو؛ بووار له سه رم
بشوور توز و ته م ؛ له ده ور و به رم

ده ماوه ن خه م ؛ هاده ده ریونم
خه یال خه زه ر ؛ ها ده ناو خیونم



یه فره وه خته ؛ ئاسمان سه نگه
ئه را ناتند ؛ دلم دل ته نگه

یه فره وه خته ؛ داران بى ئاون
له دیورى تنه ؛هه ر شه و که واون

ئاسمان که و ؛ هه ر توز و ته مه
را کوچد واران ؛ دنیا پرخه مه

ئه و ره یلى ده مى؛ دى په ر په ره و نیه ون
چه وه یلى شه وی ؛ ساتى ته ره و نیه ون

واران ئاسمان دی نه فه س نه یرى
ت گشت که سی بیود ؛ ئه یو دی که س نه یرى

به و ره و خه یال؛ شیعرم ته ر بکه
په ره ى گولباخى؛ هه م په ر په ر بکه

شه وى و بى ده نگ؛ به و ره و دیارم
تا هه م سه ر ده وا بوده وه هارم

من و دل له نو؛ ته ر بیو من یه ى شه و
تا گر مه ته لد؛ نه یوشیمن له خه و.....
.....جه لال کوهى.....

وصف آب (جواد صیادی)

آب
چیست این ماده ی بی رنگ و بو و بی مزه ای که تمام رنگهای دلربا حیاتشان رااز آن می گیرند وتمام بوهای مسحورکننده  بی وجودش،پهلوبه تعفن می سایند وهمه ی مزه های ذائقه نواز، رگ هستیشان را مدیون آنند؟آب که بودنش مایه ی حیات است ونبودنش سبب ممات.

بی آن نه کسی سرصحرا دارد  ونه چشمی اقبال دیدن لاله ی حمرا.


نه بلبلی غزل میخواند ونه چکاوکی چکامه می سراید."نه چوب میوه ی الوان دهد ونه خار گل صدبرگ برآرد".
اگرنباشد نه باغ  گیسویی دارد ونه راغ زلفی که بیاراید.نه نرگس وختمی واطلسی رخ می نمایانند و نه قرنفل وارغوان وداوودی چهره می آرایند.
چیست این ماده ی بی رنگ و بوکه تحرک وتقرب وبالندگی وام دار وجود اویند وبی  وجودش موجودات دست از وجود می شویند.آب،که بی آن ابر مروارید نمی بارد ودرخت گوهرنمی آرد.
بی آن نه نقشی ازلاله توان یافت ونه ردی ازژاله.بی آن طراوت در پستوی نسیان معدوم می شود و جمال درجلباب پلشتی،مهزوم. اگرخواهان حیات وطراوت وطلاوتیم،آب را دریابیم. 
                                                                                   

شب قدر در اندیشه دکتر شریعتی

  بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
 

   إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ۝ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ۝ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ ۝ تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ ۝ سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ۝

    ما «آن» را فرود آوردیم درشب قدر. و چه می دانی که شب قدر چیست؟شب قدر از هزار ماه برتر است. فرشتگان و آن روح دراین شب فرود می‌آیند به اذن خداوندشان از هر سو. سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان می‌شکافد!

و تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرن‌ها از پس قرن‌ها همه تهی و همه سرد، مرگبار و سیاه، و نسل‌ها در پی نسل‌ها، همه تکرارى و همه تقلیدى، و زندگی‌ها، اندیشه‌ها و آرمان‌ها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!

ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شب‌هاى پیوسته، آشوبى، لرزه‌اى، تکان و تپشی که همه چیز را بر می‌شورد و همه خواب‌ها را برمی‌آشوبد و نیمه سقف‌ها را فرو می‌ریزد. انقلابی در عمق جان‌ها و جوششی در قلب وجدان‌های رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و جهاد عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانه‌هایی از یک «تولد بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا، ناگهان «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسان‌ها، همه اسکلت شده‌اند، فرود آمده‌اند.

این شب قدر است.

شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نو را بنیاد می‌کند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعرى است که صبح عید قربان را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در کنار دروازه منى است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزى!

و تاریخ همه این ماه‌هاى مکرر است، ماه‌هایی همه مکرر یکدیگر، سال‌هایی تهی و عقیم، قرن‌هایی که هیچ چیز نمی‌آ‏فرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها می گذرند و پیر می‌کنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندى شبی پدیدار می‌گردد که تاریخ می‌سازد، که انسان نو می‌آفریند و شبی که باران فرشتگان خدایی باریدن می‌گیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان می‌دمد، شب قدر!                                                

  ادامه مطلب ...

دلم گرفته


غمی بی حساب دارد .... دل

هوای بی التهاب دارد .... دل



در این زمانه که بال ستاره می شکند
چه حسرتی به حضور یار دارد ... دل

زدردمندی دل ، آسمان به گریه نشست
همیشه خانه بر امواج سراب دارد ... دل

شکسته ام ... نمانده برایم بال پرواز
اما .... هنوز شوق پرواز
همچون شهاب دارد ... دل

تمام هستی من ؛ خانه تاریکی ست
چه صادقانه غم آفتاب دارد ... دل

نگرانم نباش

نگرانم نباش من دیگر تنها نیستم ،خیالت ،رویاهای بر باد رفته ،ذهن آشفته ،کتابهابم ،قلم خسته

ام ،قرصهای آرام بخشم و یک دل سیر ناگفته ها همراه منند

نگرانم نباش من آموخته ام هر چند سخت اما بگذارم و بگذرم

نگرانم نباش دیری است که کوهها درد هایم را بی واگویه در دلشان نگاه میدارند

دیری است که چاه عمیق احساسم صدایش در نمی اید

دیری است بانوی بی رغیب رویاها نزد خود نیز شکوه نمی کند 


دیری است دلتنگی هم نمیکنم ،زیرا دلم دیگر دل نیست ،شکسته است آنقدر که پیرمرد پینه دوز

کهنه یادها هم نمی تواند به فریادش برسد ،انگاه که فریاد میزند کسی نیست؟؟؟؟

با لبخندی تلخ نگاهش میکنم و میگویم پیرمرد کهنه یادها ایا با گذشته های شیرین قلبم دوباره

ترمیم خواهد شد ،برمی خیزد تلخ و آرام دور میشود تا شاید کوله بار یادهای شیرین پدرانمان به

فریاد کسی برسند که امید در دلش زنده است و ببندد زخمهای کوچک دلش را با یادهای شیرین.

نگرانم نباش من تنها نیستم خیالت همراه وفادار من است تا همیشه.

خداوندا

خداوندا برگ در هنگام زوال می افتد و میوه در هنگام کمال ,اگر قرار بر رفتن است

 میوه ام گردان و بعد مرا ببر

ای پناه من !اگر راه ها بر من بسته شوند ,مرا از آنچه خشم توست رهایی ام ده .

بار الها ! زمین تنگ است و آسمان دلتنگ !بر من خرده نگیر اگر نالانم ,من هنوز رسم

عاشقی را بلد نیستم .

خدایا !کمکم کن پیمانی را که در طوفان با تو بستم ,در آرامش فراموش نکنم و در

 طوفان های زندگی با خدا باشم نه نا خدا !

معبودا !مرا ببخش به خاطر همه درهایی که زدم و هیچ کدام خانه تو نبود !

خداوندا .من میدانم که زنگ تفریح دنیا انقدرزیاد نیست ودر زنگ بعدی که حساب

داریم کمکم کن.