سلام داداشم امشب داخل کانل بودم لینک وبلاگ رو گذاشتی میدونستم کامل که الان بازهم باهمون دل رنجور همون قلم توانایی که داری وصدالبته خیلی سوز اور ودردناک متنهایی نوشتی که دل سنگ رو هم اب میکنه راستش تا امشب نیومدم چون امادگی خوندن متنهاتو نداشتم گفتم شاید حین خواندن تحمل نکنم نمیدونم چه حکمتی است که این قلم توانا و این متنها که مینویسی همشون فقط ازشون دلتنگی وحسرت و خواندنشون گریه میاره چرا هربار متنهاتو میخونم قلبم میخواد ازجا دربیاد مگه ما چه گناهی کردیم مگه خودت چه گناهی کردی که ازروزی که پارو زمین گزاشتی باید پسری با اون سن کم هم نقش پدر هم مادر برای برادر و خواهرهای خردسالش باشه حالا که که با ازدست دادن جوانیت و بزرگ
کردن خواهر برادرها باید بشینی و موفقیتشون و زندگیشون رو که با تکیه به شما ساختن نظاره کنی باید بجای پدر ومادر نداشته امان وظیفه ای کمرشن به عهده بگیری و جسم های بی جان سمیه ونعمت رو تو اوج جوانی به اغوش بکشی بلد نیستم متن بنویسم یا حرفهای دلمو به قلم بیارم ولی همینقد ازخدا دلگیرم مگه میشه اینهمه غم وناراحتی ودلشکستگی و فقط برا یکنفر قرار بدی این عدالت نیست داداشم نبی از اول زندگی زجر کشیده سختی دیده خدایا دیگه مستحق این امتحانات نبوده نیست .چشام خیس شده صفحه رو نمیبینم فقط خدایا به بزرگیت قسمت میدم که به داداش بزرگم صبر بدی .
از یاد داشتهای مسعود
قصدم سفری برای گلگشت نبود
برگشت از آرامش این دشت نبود
در فال خطوط کف دستانم کاش
تقدیر بلیت رفت و بی برگشت نبود
مسافرم در راه است.مسافر من دارد از کوی یار می آید
مسافر من از مشهد می آید.دیشب زنگ زد که در حرم امام رضا هستم گوشی را بطرف ضریح گرفته ام با آقا صحبت کن حاجاتت را طلب نما.
بله مسافر من از زیارت می آید ؛از دیدار یار می آید . امام رضا ؛ جان آهویی را ضمانت کرد مگر می شود که ضامن سلامتی سمیه نباشد.پس آسوده خاطر باشم که سمیه بسلامت بر می گردد.
صبح روز یکشنبه ۲۲مردادماه همان ماه نحس و شوم وبد یمن ؛درست یک روز قبل از سالگرد سفر دائمی نعمت ساعت یک ربع به هشت گوشی تلفن به صدا در آمد؛با ناله تلفن قلبم در سینه به تپش افتاد اضطراب ونگرانی بر وجودم مستولی گشت
لرزان ونگران به سمت گوشی رفتم آقای کریم باباییان یکی از همسفران سمیه در سفر مشهد بود.با دیدن اسم کریم برصفحه ی گوشی وناله ی سوزناک گوشی ؛نای جواب دادن نداشتم گوشی می تالید ومن مضطرب وحیران به آن نگاه می کردم.با دستانی لرزان با زبانی الکن جواب دادم .کریم برای سمیه اتفاقی افتاده است؟کریم سمیه ....؟تصادف شده است وهمگی سالم هستند.
باورنمی کردم ؛میدانستم که سمیه دچار مشکل شده است؛چرا که اگر نشده بود خود بمن زنگ می زد ؛دربیشتر اتفاقات سمیه زنگ می زد وخبر میداد .اما این بار کسی دیگر از تصادف سمیه خبر میدهد پس بی گمان برایش اتفاق تلخی افتاده است.لرزان وسرگردان وبا عجله لباسم را پوشیدم به پسر عمه ام جناب فرهید رحیمی که قرار بود برای فاتحه یکی از فامیلان باهم برویم زنگ زدم که من نمی توانم بیایم؛ علت را پرسید گفتم سمیه با همسر وفرزندانش در بازگشت از زیارت امام رضا در نزدیکی بیستون دچار سانحه شده است .او گفت که من هم می آیم. آماده شدم که همسرم قبل از من آماده شده بود؛او گفت که اگر سمیه مجروح شده باشد فرزندانش نیاز به سرپرستی دارند من هم می آیم.دعا گویان وصدقه دادن همراه با پسر عمه از خانه خارج شدیم .به کجا؟ از کدام راه؟به کرمانشاه؛همان راهی که پنج سال پیش برای رسیدن به نعمت رفتم.همان راه طویل وشوم وپایان ناپذیر.هنوز کمتر ازده کیلومتر از راه را نرفته بودیم که تمام بدنم را رعشه ولرزی کشنده فرا گرفت پایم حس وتوانایی فشار پدال گاز را نداشت.به سرنشینان گفتم که سمیه از بین رفته است ؛گفتند بدبین مباش
در بین راه به کریم زنگ زدم گفت برو بیمارستان طالقانی درست در جوار بیمارستان امام علی همان بیمارستانی که نعمت از آنجا سفر کرد.پس باید همان مسیر را همان دلتنگی را همان خاطرات تلخ را مرور می کردم در درب ورودی بیمارستان پسرعمه وخدیجه زودتر پیاده شدند ماشین را جایی گذاشتم وآمدم پسر عمه با رنگ ورویی پریده به سراغم آمد وگفت «انا لله وانا الیه راجعون»
نای ایستادن نداشتم ؛پاهایم توان رفتن به جلو را نداشتند تمام بدنم بی حس شد خدا را صدا زدم ولی افسوس که خدا جواب نداد.
به داخل بیمارستان رفتم محمد مهدی پسر شش ساله اش روی تخت بیمارستان بود حالش بد نبود بمحض دیدنم سلام کرد وگفت دایی محمد حسین کجاست ؟ گفتم خانه است گفت برگشتیم از مامانم برام اجازه بگیر بریم روستا گفتم باشد گفت دایی قول دادی از مامانم اجازه بگیر؛گفتم باشد اورا بوسیدم به سراغ بهار دختر شیرخواره اش رفتم روی تخت بیمارستان بی حس وبی صدا افتاده بود وفقط نفس می کشید .شوهرش را در تختی دیگر یافتم که گریه میکرد.
به بیرون بیمارستان رفتم خدا را دوباره فریاد زدم.
بله صبح ساعت پنج بعد از اینکه از قطارمشهد- ملایر؛ پیاده می شوند بدون استراحت براه می افتند در شش کیلومتری بیستون شوهرش خوابش می برد وماشین را واژگون می نماید سمیه در دم جان می دهد.
اما اما
امام رضا ، سمیه زائر تو بود؛برای زیارت تو آمده بود ،به دیدار تو آمده بود،
چرا باید با همان خستگی راه بدون نوشیدن جرعه ی آبی با هزاران امید وآرزو از بین برود ؟
امام رضا سمیه در دوران طفولیت از مهر مادر ومحبت پدر محروم بود سمیه زجر کشیده روزگار بود با قهر وغضب ومحرومیت بزرگ شد
سمیه با فقر ومحرومیت تمام با قهر وغضب وزجر با یتیمی بزرگ شد بدون انکه حتی یک روز خوش در زندگی داشته باشد اینک معلمی دلسوز گردیده بود. ولی افسوس که چون خواست در سایه درخت تلاشش بیاساید اجل امانش نداد
نعمت ! سمیه بعداز تو بدنیا آمد پنج سال در فراقت بی قراری کرد اینک درست در روز سالگرد ت به تو ملحق شد
نعمت! به استقبال سمیه بیا ؛برایش آب بیاور.آخر خسته است خیلی خسته ؛دو روز در قطار (مشهد - ملایر) بوده است.
آمدنش را به پدر ومادرمان خبر بده.بگو سمیه آمده؛ نعمت تو دیگر تنها نیستی ؛سمیه هم در کنارت است مواظبش باش آخر سمیه در فراق بچه هایش خیلی دل نازک است.
نعمت! سمیه بی قرار محمد مهدی وبهار می شود آخر خیلی دوستشان داشت .در کنارش بنشین ودلداریش بده.
اما سمیــــــــــــه!
ای زائر امام رضا! برای رفتن خیلی زود بود.بدون خداحافظی گذاشتی ورفتی؛قرار بود برگردی وباهم به مزار نعمت برویم گرچه به مزار نعمت رفتی ؛اما این رسم رفتن نبود.اصلاٌ قرارمان این نبود.
سمیه ! درست است که در فراق نعمت بی قرار بودی وهنوز پیامهای با نام دلگیر در پستهای وبلاگم دل سنگ را آب می نمایند
اما رفتن بدون خداحافظیقرارمان نبود.صبر می کردی تو که دو روز در قطار وخسته بودی کمی استراحت می کردی تا ماهم حداقل باتو خداحافظی می کردیم .
خواهر دلگیرم سمیه جان چرا؟ چرا بی خداحافظی تو که هنوز به قول محمد مهدی (پسرت )خیلی جوان بودی ؛تو که هزاران آرزو داشتی.
خواهرم؛ مادرم؛ رفیق ویاورم؛راز دار دلگیرم؛ بعد از تو دیگر آرزوهایم زمین خوردند بعد از تو با پای خودم نعش مرا بردند.
سمیه! تو که رفتی بهار ومحمد مهدی را به کی سپردی؟ توحتی برای یک لحظه از آنها جدا نمی شدی.زمانی که محمد مهدیت را با خود به گدمه بردم چندین بار زنگ زدی وتازه بارها به صنوبر زنگ زدی واحوالش را پرسیدی اما اینک چه شده است که از فرزندانت سراغی نمی گیری؟تو بهترین مادر دنیا بودی وبهترین مادر دنیا فرزندانش را بی خداحافظی رها نمی کند.هیچ میدانی که محمد مهدی سخت بی قرارت است وغم فراقت این کودک معصوم را نزار وعصبی کرده است؟ امروز بر مزارت گریه می کرد سنگ سیاه وسخت مزارت را با اشک چشمانش که از حسرت دیدار مادر چون سیل جاری بودبا التهاب قلب کودکانه اش شستشو میداد .
ادامه مطلب ...
باز مرداد از راه رسید همان ماه شومی که رفتن تو را ودرام آه وغم مرا رقم زد.
گرچه پنج سال ازپرواز بی بازگشتت میگذرد
ولی غم فراغت همچنان باقی است
پنج سال پیش در عصر روز نحسی ازپشت یک تنهایی سوزان و غمناک در شهرغریبه ها برای همیشه به سفررفتی .اگرچه درعنفوان جوانی
بودی و هزاران هزار آرزوبه دل داشتی،اما چه زود قلب پاکت از تپش ایستاد
و چه زود بالهای خسته ات غرق اندوه شد
گلهای عشق وامید وآرزوهایت همه نشکفته ،پرپر شد
آخر تو از مهر ومحبت پدر ومادر محروم بودی.ودستان پرمهرت هنوز محبت را جستجو می کرد
برادرم بعداز تـــــــــــــو
دلم چون برگهای زرد پائیزی پر از درد است
صدای خش خش برگهای زرد همراه تپش های قلبم آغاز می شود
روزها گذشت،هفته ها گذشت،ماه ها گذشت، سال ها را می شمارم پس چرا تازه ای ؟
رفتنت بوی کهنگی نمی دهد ،کاش کهنه می شد غم ندیدنترفتی و من دلتنگ شنیدن صدایت
چرا زود از زندگی خسته شدی تو که بسیار جوان بودی وپر ارزو. این همه شتابت برای چه بود؟
چه زود حسرت نداشتنت را تجربه ام کردی.
پاییز از راه رسید فصل رنگین کمان برگ ریزان ،پاییز با ترنم مهربانی ماه مهر آمد تا نوای مهربانی را بنوازد وبوی لبخندو درس و مدرسه و شوق کودکانه را به آرمغان آورد.
پاییز با خود شور می آورد و قاصدکها خبر بازگشایی مدارس
می دهند، درختان آماده می شوند تا با شوق، برگهای رنگارنگشان را چون کاغذهای رنگی بر
سر کودکانی که مشتاقانه به مدرسه می روند بریزند و سارها بر شاخه های انبوه درختان
صف کشیده اند، تا آوازهای گرمشان را بدرقه کنند
نسیم، نفس های معطرش را هر صبح بر گونه های سرخابی کودکانه شان می دمد تا خواب را در سایه های کوتاه دیوار جا بگذارند و مشتاقانه تا حیاط منتظر مدرسه بدوند دیوارهای آجرنمای مدرسه را سراسر شور و شوق پر کرده است . کلاسها با آغوش باز در آستانه درها ایستاده اند تا میهمانان خود را در آغوش بکشند.
فصل پاییز نه تنها جلوه گر برگ ریزان است که شگفت ترین تصاویر هزار رنگ سبزینگی ها را قاب هستی می کند، طنین انداز زنگ مهر دانایی و توانایی، آرامشگر روان و صیقلگر ذهن، پیشگام زمستان با بیشماری قطرات بلورین باران و پولک های سپید که هیچ یکشان شبیه دیگری نیست پاییز؛ رنگین کمان سبزینه خوشه های درختان و گیاهان و باد تارا جگر برگ های خزان زده، باران و بوی خاک.
دالگه شعری به زبان کردی با قلم رسای استاد ارجمند خانم آذر گــرامـــــی که بمناسبت روز مادر به پاس قدر دانی از زحمات بی بدیل تمامی مادران عزیز سروده است.
دالگه
لاوه لاوه د که م دایه پیره گەم
کیوه سبورم پر له نیورەگەم
شەوان تا وە روژ پڕڵه پەژاڕه
ڕوڵد خم نێونێ تەکی شەواڕە
دەسد دەس نەماز رۆو قولەناز
ۆەسادە دەلی خوەنیدن نەماز
دۆای دیگران دۆای اه وه ڵێو
دۆاێ رولیلد ساحل جه مێو
قەسم خێون سلح داوان پاکت
جیەگەنازم سینە پڕچاکت
کیوه بیسەتێون شه ر مه نده سه برد
فڕهاد تعزیم کید;عشق ە چۆ خوەرد
دنگ وارانی,نم نم واریدەن
عشق و محبت ڵەدڵ کاڕیدەن
اڕای شادێ دڵ وه زوڕ خەنیدەن
بەذرەدەل تەنگی ڵەدل کەنیدەن
ئورە ۆەهاڕی دیدەێل ێسرینەد
شاهدەدرددڕخ پر چینەد
بهیشت ئرزانی ژیرەپای ته نه
فرشتە خودا هوا خا ی ته نه
سەرم سەرینه سەرە پەر دردد
دەلم قورۆانی هناسە ێ سڕدد
دەلد هڕ خوشود سەرد سەلامت
مە بوم وه نزرد هر نیود ملامت
خاک ژیڕەپاد سێوڕمی چەوانم
مختاج دوعام,درددڵە گیانم
ترجمه در ادامه مطلب
با چرخش چرخ طبیعت بار دیگر بهار از راه رسید . بهار فصل شکوفایی گلها، ،فصل جوانه زدن جوانه ها وفصل شادابی دلها،گلها زنده شدن زمین مزین شده از گلهای بهاری؛ افسوس که گل وجودت با بهار شکوفا نمی شود .چه زود جوانه ی جوانیت گرفتار باد خزان گردید و بهارمان را به زمستان سرد وخشن تبدیل نمود. بهار آمده ولی خبری از گل وجود تو نیست مگر بهار فصل نو شدن و زنده شدن نیست پس چرا از تو خبری نیست؟ اینهمه چشم انتظاری بس نیست ؟بـــرادرم بهارآمده همه چیز تازه و نو شده ولی افسوس که بی وجود تو داغ دل من تازه گشته بی تو هرگز سین هفت سین عید مان کامل نمیشود چرا که سبزی و طراوت زندگیمان تو بودی برادرم
سکوت را صدای مرغ شب می شکند ، گویا او هم بی خواب است امشب .