کاش مادر

کاش مادر برای روز مبادای من
کمی از خنده های کودکی ام را

زیر فرشها پنهان می کردی

دلم نزدیک بهار
یک خنده بلند از ته دل می خواهد

مسیر اشک

مَنعَم نکن از گریستن
آنجا که دل می شکند
و خورشیدِ امید رو به خاموشی میرود
مسیرِ اشک چون رودی
که از کوهستان سرچشمه می گیرد


جاری می شود
از آب شد آرزوهایم
اینک که به حکم گردش ایام

 وبی وفایی روزگار
باید دنیای فانی را رها نمایم
کالبدم را به تو می سپارم
ای زمین که جز درد برایم ارمغانی نداشتی

 

دومین سال نبودن سمیه

مرداد که از راه می رسد غم سنگینی تمام وجودم را فرا می گیرد.چقدر از مرداد متنفرم ماه شوم

ونحسی که با آمدنش عزیزانم را از من گرفت.کاش می توانستم مرداد را از سال حذف کنم

خواهرم تاج سرم گرچه کوچکترین خواهر بودی اما چه زیبا  با سن وسال کمت در نقش بزرکتر

 و مادر ظاهر شدی.خواهرم هنوز نجوای شیرینت در گوشی  را  که گفتی اینک در حرم مطهر

ثامن الحجج نایب  الزیاره ام وگوشی را به طرف حرم گرفته ام هر حاجت ودعایی داری ذکر کن 

در گوشم طنین انداز است خواهرم آن شب از تو پرسیدم که کی برمی گردین؟ جواب دادی فردا

حرکت میکنیم وپس فردا اگر خدا  بخواهد در خانه ایم.

اما پس فردا همان روز نحس یکشنبه 22 مرداد 96 نیامدی؟ چرا ؟ مگر تو به مشهد برای دیدار

امام رضا  نرفته بودی ؟ مگر نمی گویند که امام رضا ضامن آهو شده است؟ پس چرا

تو برنگشتی؟شاید بگویی خدا  نخواست.



اما من از خدا یک سوال دارم خــــــــــدا ! وقتی دلت برای کسی تنگ می شود چه حالی

می شوی؟؟خـــــــدا  ! بی نهایت دلتنگم دل تنگ خواهرتقویمی کوچک اما بسیار بزرگم.

خواهــــــــرم !! بعد از دوسال هنوز دلت برای بهار ومحمد مهدی تنگ نشده است؟تو که

حتی یک لحظه هم از آنها غافل نبودی ودر ساعات مدرسه ات مدام تلفنی با آنها صحبت

میکردی!خواهرم اصلا میدانی که بر بهار ومحمد مهدی ات چه گذشته وچه میگذرد؟اصلا چطور

دلت آمد دست های  کوچک محمد مهدی وبهار را رها کنی؟ خواهرم محمد مهدی هنوز 

چشمهایش به در دوخته شده که بر می  گردی ؛دست های یخ زده اش بهانه دستهای گرم  تورا

می گیرد.غم سنگین نبودنت ؛نداشتت  وجود نحیف وکودکانه محمد مهدی  را فرا گرفته

طوریکه ازدور هم در چهره معصومش فریاد میزندگرچه سعی میکند

که این غم  را نهان دارداما  بغضهای نهفته در وجودش  شادابی را از او سلب نموده دیگر

محمد مهدی آن پسر شاداب بازیگوش پرتحرک نیست.خواهرم ، اینک دو سال  از روز نحسی که  

خبرسفر بی بازگشتت را به من دادند میگذرد ، ما مانده ایم با دلتنگی ها وبی قراری های از

دست دادنت ؛زمان  هم در مقابل غم واندوه نبودنت کم آورده است.کاش نمیرفتی 

،که رفتنت بازگشتی نداشت و چه ناباورانه است در سوگ نشستن ما و چه سخت است

برایم گفتن از مرگِ تویی که هنوز باور ندارم دیگر نیستی ، میدانی که رنج  را آشفته در

لبخند پنهان میکنم تا هم نشینان من غمگین نگردند خواهرم ! هیچگاه نمیخواهم

نبودت را باور کنم  هنوز هم با یاد تو به خواب می روم و به امید در خواب دیدنت،

تا بلکه بتوانم از لحظه های دلتنگی گذر کنم ، خاطراتت همیشه از گوشه و کنار ذهنم

عبور می کندو دلم را تنگ تر ...نمی توانم  باور کنم هنوز برای همیشه رفتنت را...

باور دارم مرگ پایان نیست که تولدی دوباره است و جایت پیش خدا خوب است ،

میدانم تو هستی و ومارا می بینی و همیشه با تو می گویم از همه روزهای دلـ تنگی ام ...

گفتن از خاطرات تلخ ِ روز نحسی که دو سال پیش با رفتنت رقم خورد جانسوز است و سخت ،و

 اشـک امـان نمی دهد، همه واژه هایم خیس شده اند کاش می توانستم بگویم برایت

از غمی که با گذشت دو سال هر روز بر روی قلبم سنگین تر می شود ،

 

بیزارم از سرنوشتم


اگر اشک ها نمی بود داغ سینه ها

 

سرزمین وداع را می سوزاند


چرخ زمانه بسیار نامرد است کسانی را که خیلی دوست داری ناباورانه ازتو میگیرد

پیش از آن که وجودشان را خوب حس کنی مثل پرنده ای زیبا بال می گیرند


همیشه این گونه بوده است کسانی را که وجودشان برایت عزیز است

زود از دنیای  می روند .

 

امشب تمام گذشته ام را ورق زدم :

پر از لحظه های سیاه ، لحظه های داغ و پرالتهاب بی قراری ، دلتنگی

افسردگی، خاموشی ، سکوت ، اشک ، سوختن .... چیزی نیافتم .

دلم به درد می آید وقتی سرنوشت را به نظاره می نشینم

کاش می شد سرنوشت را با  روزهای شیرین که البته من نداشتم عجین کرد

نفرین به بودن وقتی با درد همراه است .

من از این زندگی سرتاپا غم خسته ام

؛از این زندگی پر از رنج وداغ ومحنت؛

دلم می خواهد تمام بغض هایم را جمع کنم

و با تمام وجود و تمام اشک هایم بگویم

ای زندگی ازتو متنفرم وای سرنوشت از تو بیزارم

خویشک و برا

خویشکه گه م سلام برا گه م سلام
ئرا چه ئمسال سه ر نیاینه لام؟

بی ئیوه عیدم عزاو پژاره س
دلم هم پرخیون هم تیکه پاره س

خویشکه طفلاند ویلان و ویله ن
بی دالگ دلسوزو بی یاروخیله ن

دلداری کوره د یاگه ردیوته د بم؟
بی فریادرسم ته بیوش چه بکم؟

خه م بی برای یاگه ر ته بخوه م؟
عقده یل دلم لای کی وا بکه م؟

چاره چفته گی یتیم و یه سیر
له روژان جوربارو،وشه وان دلگیر



بیستیون برمی بشکیه ی سیونی
وه بی که س رشیا سمیه خیونی

ژیره دبوگه وبان کیوی طاق وه سان
را کوشتی زائر ه شاه خراسان؟

خویشکه باد ته چیو دوام بارم؟
هم بی دلسوزو هم بی خم خوارم

قیل و خه رگاو گه رم وه سرا
شاید سو مه یه بایدن له ده را

دیونمدوه خاو روحد خه م باره
حوال پرسمید سوو ئیواره

دلم وه روژ په ین شه مه خوشه
سنگ مزارت که م ئاوه ره شه

خوشک و براگه م روحدان شادو
مالدان له ناو بهیشت آبادو

بیت اله نوریان(ایلیا)    

دلـم گرفتـه ای قلم

دلـم گرفتـه  ای قلم ، امشب به من یاری بده
بشکن سکـوت تلخ را، تـا صبح دلداری بده

هرشب نشستم تاسحر، با غصه میبارم ولی

بر چشمهای خسته ام، یکخواب اجباری بده

دلخسته ترازخسته ام ،ازاین همه زخم زبان
امشب بیـا و مـرهمی، بر دردِ تکـراری بده

رفت و نرفت از یاد من ،لبخند زیبایش ولی
راه گریزی را نشان ،از ایـن خـود آزاری بده

در خواب من می آید و، بس دلربایی میکند
رحمی کن وبیداریم ، فرصت به دیداری بده

سهم من ازاین زندگی،غیرغم و حسرت نبود
پس تکیه گاهی محکم از، یار وفا داری بده

دلخسته از نـامردمی ، سنگ صبور غصه ام

ای روزگــارم مرد باش ، تغییر رفتـــاری بده

بعد ازتو سالهاست از خود رفته ام

رفتی
مثل برق که از خانه
به چشم‌های خدا وصل کرده‌ام سُرمم را
می‌خواهم از این تخت
که مثل قبر بغلم کند تخت
دلتنگی‌ام تنگ‌تر از تُنگ‌های آب
تا پخش شود از قاب‌ عکس‌هات
سکوت با روایت تصویر
کاش جاسازی‌اش می‌کردم
خانه را در تابوتت
نشسته‌ام در نبودنت
تلفن می‌کنم به شماره ات
و کسی آن‌ور خط نیست
بعد از تو سال‌هاست
از خودم رفته‌ام...

به یاد نعمت وسمیه

در
ورق
پاره های
قلبم
از شمامی نویسم ازخودم از احساس پوچی
که
هر لحظه مرا تا نبودن ها می برد
هوای
حوصله ام
ابری
است چشم دلم بارانی


و اشکم برای گریستن


یاد تان  آتشی زده بر دلم


که تااستخوان ها  می سوزاند ومیشکند


یادتان تمام وجودم را به یغما برده است


مگر می شود دوجوان را دوگل زیبا را در زیر خروارها خاک


مجسم کرد


نه نه هرگز هرگز

و آن روزها

و آن روز ها که شما بودین وهمه باهم  بودیم
و در کلبه محقر خویش زندگی می کردیم
و آن روز ها که دریا آبی بود
و آن روز ها که نعمت وسمیه بودند ودر انحصار باد خزان نبودند
و آن روزها که زندگی شیرین بود خبری از سایه شوم دیگران نبود
و آن روز ها که نعمت بود وسمیه
ومن در کنارشان اما بدون غم ودرد ورنج امروز
و آن روز ها که هر کدام به کار خویش مشغول
متولد دهه ی شصت بودین
و مرداد وشهریور ماه دریکم وبیست ودوم و چند شنبه ای که نمی دانم
باقامتی استوار ولبانی خندان


و‌
و آن روز ها تمام شدند
در سالهایی که هزارو سیصد ونود یک ونود شش  بودند
در مرداد ی که بیست وسوم بود
در روزهایی با نام دوشنبه و یکشنبه
در صبح وظهری که ساعتش هفت ونیم  و چهاربود به وقت رفتن شما
آن روز ها تمام شدند
در سردخانه ای که به سلام ایستاده بودین
به قنوت شاید
و دست راستتان بر سینه ی چپتان گواهی می داد که این قلب شما بود که تاب نیاورد

و آرام آرام چشم هایتان را بر روی تمام آرزوهایتان بستین ورفتین

آن صبح شــــوم

صبح همیشه فواره ی زیبایی نیست، گاهی تیره ترازظلمت ِ یلداست.شعاع ِ خورشیدهمیشه مبشّر ِ روشنایی نیست، گاهی ازدحام ِ تلخ ِ دشنه های دشمنی می شود که برگلوی معصومیّت فرو می نشیند.تابستان نیزهمیشه پیام ِ پختگی نمی آورد،گاهی اقبال وعاطفه را به انجماد می کشاند.گاهی فصل ها با مسمّا نیستند.تابستان،برای من ِ خزان می کند.ازحلقوم ِ مرداد بادخزانگربرگریز برمی آید.صبح،روشنی را می آلایدوخورشید پهلوبه ناکامی می ساید.



این وارونگی های بی هنجاررامن به تجربه نشسته ام.صبح ِ سیاهی که خورشیدش در تابستان ِ گرم وسوزان ِ نامرادی،تیرهای آتشین خود راازچلّه ی تلخ ِ قساوت رهاکردوبرپیکرِ دُردانه های حیاتم فرود آوردوبرگهای امیدم را  از درخت ِ زندگی تکاند،گامهایم را خسته کرد و راه ِ نفسم  را بست. آنچه در آیینه ی  بی آیین آن صبح ِ بی مروّت دیدم،انکسار ِ دائمی وجود سراپا غمم  بود و هجمه ی آلام.