باز مرداد از راه رسید همان ماه شومی که رفتن تو را ودرام آه وغم مرا رقم زد.
گرچه پنج سال ازپرواز بی بازگشتت میگذرد
ولی غم فراغت همچنان باقی است
پنج سال پیش در عصر روز نحسی ازپشت یک تنهایی سوزان و غمناک در شهرغریبه ها برای همیشه به سفررفتی .اگرچه درعنفوان جوانی
بودی و هزاران هزار آرزوبه دل داشتی،اما چه زود قلب پاکت از تپش ایستاد
و چه زود بالهای خسته ات غرق اندوه شد
گلهای عشق وامید وآرزوهایت همه نشکفته ،پرپر شد
آخر تو از مهر ومحبت پدر ومادر محروم بودی.ودستان پرمهرت هنوز محبت را جستجو می کرد
برادرم بعداز تـــــــــــــو
دلم چون برگهای زرد پائیزی پر از درد است
صدای خش خش برگهای زرد همراه تپش های قلبم آغاز می شود
روزها گذشت،هفته ها گذشت،ماه ها گذشت، سال ها را می شمارم پس چرا تازه ای ؟
رفتنت بوی کهنگی نمی دهد ،کاش کهنه می شد غم ندیدنترفتی و من دلتنگ شنیدن صدایت
چرا زود از زندگی خسته شدی تو که بسیار جوان بودی وپر ارزو. این همه شتابت برای چه بود؟
چه زود حسرت نداشتنت را تجربه ام کردی.
هر دمی چون نی از دل نالان شکوه ها دارم
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهی ست کز دل خونین
لحظه های عمر بی سامان می رود سنگین
اشک خون آلودم دامان می کند رنگین
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردی ها خدایا
نه امیدی در دل من
که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی
که فروزد محفل من
نه همزبان درد آگاهی
که ناله ای خرد با آهی
وای از این بی دردیها خدایا
نه صفایی زدمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شویم
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی ها خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار ما به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نا فرجامی
به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی خدایا
«جواد آذر»
دلم می خواهد که بنویسم
بنویسم برای قلبی که شکست...
ودستی که دیگرتوان نوشتن ندارد...
و ذهنی که دیگر یارای فکر کردن نداشت...
بنویسم
ازسرابی که همه هستی ام را به یغما برد...
و از طوفانی که خانه آرزوهایم راویران ساخت...
خانه ای که خراب شد کاخ آرزوهایم بود...
بنویسم
ازبغض..
ازسکوت..
ازهرآنچه باید بشکند..
و شکسته شد .....
و هنر هیچ بند زنی آن را بند نزد....
بنویسم
از دردهای التیام نیافته...
ازبغض های بی صداشکسته...
از خفقان در گلو مانده .....
بنویسم
ازتنهایی...
از خودم بنویسم
ولی افسوس که نه قلم یاری می کند
نه ذهنم به یاد می آورد
نه انگشتانم یارای رقصاندن قلم
در فصل بهاران زمزمه ی جویباران در دل گشت و صحرا طنین انداز گشته و با عبور خود فرشی از سبزه و چمن در پهنای زمین
می گستراند و لبخند شکوفه ها بر روی درختان نمایان می گردد و آوای بلبل حزین از گوشه و کنار باغ به گوش میرسد .
به دنبالش گرمای تابستان دلهای سرد و افسرده را گرم کرده و با شعله های عشق حقیقی آشنا می سازد
اما فریاد از آن روزی که باد سرد پاییزی وزیدن گرفته و در غروبی سرخ و خونین با خورشید طعم وداعی تلخ را می چشیم و ابر های رنگ پریده را میبینم که در آخرین لحظاتی که خورشید پرتوهای زرینش را به موجودات می تاباند اطراف او حلقه زده تا شاید مقداری از آن مهر و عطوفت را و گرمی را از آن خود گردانند
و هنگامیکه عروس فصلها چادر سفید و نقره فام خود را بر روی زمین پهن کرده تا جذابیت خود را عرضه نماید و بر دیگر فصلها فخر بفروشدکه آری!پاک ترین و صمیمی ترین عشقها در من است زیرا سپیدی نشانه ی پاکی و عشق حقیقی می باشد.
من و تو باید از این چهار عروس جواهرپوش یکی را انتخاب کرده و تا ابد همچون او باشیم. ولی آیا به حقیقت کدامین بهتر است؟!
بهارسبزکه شادابی و طراوت را می آورد؟ یا تابستان که گرما و صمیمیت را؟ و پاییز که تلخی و شیرینی وداع و سلام را می آموزد؟
یازمستان را که پاکی و صداقت را نوید می دهد؟!!!
در سکوت هم آوازم شدی و در غربت یکه ترین تکیه گاهم
در منجلاب تنهایی تنهایم مگذاشتی
و در غروب غم گرفته ی لحظه هایم
طلوعی تازه به ارمغانم آوردی
عاشقانه هایم از تو و برای توست
خدای مهربانم!
امروز مثل همیشه محتاج توام....
در گذر ایام ،روزگار نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود
صفر هیچ وقت نبودنت را یاد نمیگیرم در فراقت سکوت میکنم آنقدر
که فراموش کنم حرف زدن را دیگر کار من از فریاد و حرف گذشته است
اکنون گوشه ای ساکت مینشینم و دیگران را با نگاه خسته ام دنبال میکنم
حتی اشکهایم هم طعم خاک گرفته اند گمانم در دلم خاطرات تو را دفن میــکنند.
واین شعر زیبای فریدون مشیری مناسب حال من است
درون سینه ام صد آرزو مر
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی روی او دریای درد است
همین دریا مرا در خود فرو برد
رنج زندگی مرا پر کرده است ٬ دستهای مرا از پشت بسته است ٬
قدمهای مرا زنجیر کرده است و نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است
عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد
پشت چشمهایم به خواب رفت اندوه ندیدن ونبودنت.
همه ی عمر داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .
غم تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچید
که هرگز از
آن بیرون نیایم
حالا من ماندم و دلی سرشار از غم که صبوری نمیداند
برای خداحافظی زود بود ؛ما هنوز به سلام نرسیده بودیم..!