شمع خاموش فرشته!!


  شمع خاموش فرشته!!

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏ اش را بسیار دوست میداشت. دخترک

به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‏ش را دوباره به دست بیاورد،

هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر

در خانه اش را بست و گوشه‏ گیر شد. با هیچکس صحبت نمیکرد وکارهای روزانه را رها

ساخت. دوستان و

آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند. شبی پدر

رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده‏ای

طلائی به‏ سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه

فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت، دید فرشته‏ ای که شمعش خاموش

است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگین را در آغوش گرفت و او را نوازش داد،

از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: بابا

جان، هروقت شمع من روشن میشود، اشکهای تو آنرا خاموش میکند و هروقت دلتنگ

میشوی، من هم غمگین میشوم. پدر در حالی که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب

پرید. اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.