قلبی آشنا

قلبی آشنا؛خاطره ای است از جلوۀ علم ویقین بر روی زمین پرفسور

معصومی

 

فوق تخصص جراحی قلب؛ که با قلمی شیوا ونگارشی زیبا مرقوم

فرموده اند ،قلبی آشنا؛مکتوبه ای از عالمی با ایمان که با نشأت از نور قرآن

گاهی چاقوی جراحی را در دستان

توانایش میگیرد تا با دم مسیحاییش به کالبد زار وناتوانی جانی تازه بخشد وزمانی

قلم را در میان انگشتان پر هنرش بر لوح سفیدی می چرخاند تاهم به شخص

ناخوشی وخانواده اش امید دهد وهم وظایف همکارانش را ،نه برای نصیحت که

برای یاد آوری  گوشزد نماید.
 

وبراستی که پهنه وسیع سر زمین آریایی به او افتخار مینماید و وجود پر افتخارش را گرامی

می دارد وقدمهایش راارج می نهد.رسایی قلم در این نگارش ,نشانگر آن است که جناب

پرفسورعلاوه بر توانایی بی مثالش در رشته ی پزشکی در نوشتن وقلم بدست گرفتن نیز

صاحب نظر بوده ودر خلق آثار ادبی  بی بدیلند،

 

                                           قلبی آشنا

جمعه دهم اردیبهشت 1389 :

 درست لحظاتی قبل از زنگ ساعت ، سراسیمه و خسته از خوابی سنگین بیدار،  و مثل هر

روز به قصد نماز از پله های اتاق سرازیر شدم. احساس کردم خستگی ام بیش از آن است که

مربوط به کار سنگین روز قبل باشد. زیرا آن شب چندین بار " بیمارم را " در خواب، تحت

عمل جراحی قرار داده بودم . گویی تکه های از هم گسیخته ی خواب نیز یک مسیر را طی

می کردند. عمل جراحی ، عمل جراحی یک بیمار. امّا هر بار به گونه ای!  یک بار در تنهایی

، باری دیگر در تاریکی و درآخر که ابزار مناسب و یا کمک جراح درکنارم نبود، یا دستگاه

شوک به منظور راه اندازی قلب آماده نبود، با اضطرابی عمیق و فریادهای بلند ، همکاران را

فرا می خواندم. به ناگاه از رختخواب جدا می شدم.  این کابوس، در شب قبل، بیش از چندین

بار رهایم نکرده بود. این بود که به سختی توانستم برای ادای نماز چهره ی  آشفته و قیافه

درهم و بدن کوفته ام را مرتب کنم.  شاید با "حضوری بیشتر" به نماز ایستم . پس از نماز، بر

خلاف هر روز که لحظه به لحظه تا ساعت  هفت و نیم، درخوابی شیرین فرو می رفتم. وپس

از چند دقیقه ، با  نیم نگاهی که مرا از خواب جدا نمی کرد،  از گوشه ی چشم،  ساعت  را می

نگریستم و دوباره دنباله ی خواب را ادامه می دادم و این بازی زیبا و آرامش بخش را چند بار

تکرار می کردم و دست آخر قبل از زنگ ساعت از رختخواب جدا می شدم. امّا  امروز آن

آرامش و آن سرگرمی همیشگی خواب و بیداری در کار نبود . بی اختیار اتومبیل را از

پارکینگ خارج نمودم . گویی ماشین خود مرا به سمت بیمارستان امام علی (ع) هدایت می

کرد. خیابان بزرگ و خلوت ، نسیم سرد و ملایم صبحگاهی ، به شتاب اتومبیل می افزود. قبل

از رسیدن به بیمارستان، ناخود آگاه فرمان اتومبیل را به سمت حافظیه چرخاندم.


برای بیمار باید با " پدرم " مشورت کنم.  این فکر آن قدر برایم خوش آیند و در عین حال ضروری

بنظر آمد که پس از چند دقیقه خود را درکنار پدر یافتم. پس از احوالپرسی،  در حالی که بغض سنگینی

گلویم را می فشرد،  قصدداشتم به نوعی، سر صحبت را باز کنم. او درکنار تختخوابِ خالی مادر، در عمق

مبلی  بزرگ  فرو رفته بود و به نقطه ای در مقابل خود خیره شده بود. آغاز کلام برایم بسیار سخت بود.

نگران بودم که صحبت هایم با گریه و بغض آمیخته شود و نتوانم مقصود را به آخر برسانم.

 منتظر فرصتی بودم که سکوت را بشکنم. امّا او که گویی فکر مرا خوانده باشد ، گفت :

" بنظر من باید عملش کنی ."  معلوم شد که هر دو به یک موضوع می اندیشیم . این جمله ی او

که آرامشی درمن ایجاد کرد ،گویی بغض گلویم را از مسیر نفسم به کناری زد.

 بی اختیار وضعیت سخت بیمار که هفته قبل دچار سکته ی  شدید شده بود، در ذهنم مجسم شد.

او، علی رغم انجام آنژیوپلاستی و گذاشتن استنت، که توسط دوست وهمکار بسیار خوبم آقای

 دکتر س... صورت گرفته بود، وضعیت رضایت بخشی نداشت. سن بالای هشتاد ، ضعف شدید

جسمانی وسکته ی اخیر، شرایط او را بحرانی کرده بود.از طرفی دیگر در وضعیت ناپایداری

بود، به طوری که با کوچکترین حرکتی در تختِ بستری، دچار درد شدیدو طاقت فرسایی  می شد.

هر لحظه سکته ی جدید و ایست قلبی او را تهدید می کرد. این اوّلین بیماری بود که با رضایت من ،

به صورت اولیه آنژیوگرافی و آنژیوپلاستی شده بود. لازمه ی این کار این بود که " جرّاح قلبی "

مسئولیّت پشتیبانی عمل جراحی او را بپذیرد. من نیز با این تصمیم جدّی و پر خطرِ آقای دکتر س..

در هفته قبل موافقت کرده بود. یادم آمد درآن زمان که در حال انجام عمل جراحی یک بیمار عراقی بودم،

 آقای دکتر س... به من پیغام داد که چنین بیماری در نیم ساعت اخیر سکته کرده است. چه بکنم ؟

 علیرغم این که این خبر برایم بسیار سنگین بود، امّا مرا از بیمارم غافل نکرد و پیغام

دادم که هر چه صلاح می دانید  انجام دهید. او به من پیغام داد که برای لحظه ای،  صحنه ی  

عمل جراحی را ترک کنم تا در این مورد به نتیجه ای برسیم و من که لحظات حساس

 عمل را انجام می دادم ( یعنی قلب را متوقف کرده بودم ) گفتم : " به او بگویید حتّی برای لحظه ای کوتاه

 نیز  نمی توانم عمل جرّاحی را ترک کنم." هنوز جمله ام تمام نشده بود که  دکتر س...  وارد اتاق عمل شد

 و گفت وضع بیمار بسیار وخیم است آیا موافق انجام آنژیوگرافی

اورژانس و در صورت لزوم استنت گذاری هستید؟ بی درنگ پاسخ مثبت دادم .

امّا در جواب این که : "ممکن است عمل اورژانسی لازم داشته باشد آیا آمادگی دارید ؟"

  گر چه پاسخ به این سئوال بسیار سخت بود، آن هم برای یک بیمار ضعیف و هشتاد و چند ساله .

 اما ناگزیر بودم بپذیرم. چرا که دکتر نیز فهمیده بود فقط این  من هستم که  باید او را جرّاحی کنم.

او وقتی جواب قطعی مرا گرفت،  بیمار را آنژیوپلاستی کرد. گر چه این اقدام بسیار پُر خطر، برای

اوّلین بار در کرمانشاه انجام می گرفت، امّا  دقایقی بعد،  خبر انجام موفقیت آمیزِ "استنت گذاری"

من و همه ی  کادر اتاق عمل را خوشحال کرد . همه ی این لحظات ، در حالی که به چهره پدرخیره

 شده بودم،  به سرعت از جلوی چشمانم گذشت .امّا می دانستم که فردای آن روز تغییرات شدید نواری

 و درد های طاقت فرسا ،حکایت از عمق گرفتاری عروق داشت و لذا دکتر س... مجبور شد

دوباره بیمار را آنژیوگرافی کند .  در آنژیوگرافی،  معلوم شد  استنت به خوبی باز  است ،

امّا تنگی در سایر عروق شدید و قلب نیز بسیار ضعیف شده  است . آنجا بود که تصمیم

 به  عمل جراحی اورژانس گرفتیم. امّا همه می دانستیم که عمل جرّاحی ، در طی هفته ی

اوّلِ بعد از  سکته ی قلبی،   در اغلب موارد ، مرگ آفرین  است . این بود که یک هفته ی

توأم با دلهره سپری شد. اینک  هشتمین روزِ پس از سکته  و فرصت طلایی برای  نجات بیمار بود.

روز قبل با دکتری... مشورت کردم او عازم سفر بود ولی توصیه کرد که بهتر است عمل جراحی 

 انجام شود.در مشورت با همکار بسیار خوب و جرّاح توانا، آقای دکترپ...، او نیز توصیه نمود که

عمل جراحی صورت گیرد و تأکید کرد  که "بیمار را  نمی توان به جای دیگر انتقال داد .

چرا که بیمار شرایط نا پایداری دارد.  واساساً این اقدام از نظر اجتماعی نیز صحیح  نیست ".

زیرا او " مادرم " بود. دکتر پ... که می دانست من واقعاً در این امر " تنها " هستم،

 اعلام آمادگی کرد که برای کمک به جرّاحی به کرمانشاه مسافرت می کند.

 امّا او نیز به علت درگیری با یک عمل جرّاحی سنگین،  نتوانست خود را به

کرمانشاه برساند. البتّه در اواخر شب قصد آمدن داشت که با اصرار زیاد،  

او را از آمدن منصرف کردم و قرار بود امروز راهی کرمانشاه شود. همه ی

 این افکار مرا به خود مشغول کرده بود . اینک  پیشنهاد پدر که گویی این

سختی ها را درک کرده بود، آمیخته با گریه تکرار شد که: " با نام خدا او را عمل کن."

 گرچه من در حقیقت برای کسب اجازه ی عمل جرّاحی به خدمت او رفته بودم،

 امّا توان ابراز آن را نداشتم .چند بار  از درون، با فریاد بلند گفتم : "پدرجان او ممکن است

از زیر عمل در نیاید."امّا در واقع هیچ گاه این فریاد ، حتّی به صورت نجوا نیز

 شنیده نشد.  زیرا  این فریاد بسیار بلند را فقط خود می شنیدم. وفشارِ آن نیز،

تنها بر خودم تحمیل می شد. پدر، که همواره تکیه گاه محکم و مشاوری قوی و با ایمان برای من بود،

 اینک، که من نسبت به او ترحم می کردم،  باید به من اتکا می کرد. با خود گفتم خوب

 این یک امر بدیهی است. سال ها او در حقِ من پدری کرده است،  آن هم چه زیبا.

  اینک نهایت بی رحمی است که در مورد مرگ همسر و یاور چندین ساله اش،

 مثل سایر بیماران به او هشدارِ مرگِ بیمارش را بدهم.  گویی خود را به عنوان فرزندی

   که لحظاتی بعد باید" سینه مادر"  را بشکافد فراموش کرده بودم . اینک برای او

دلسوزی می کردم. چندین بار قصد بیان موضوع و کسبِ اجازه  ی عمل و بیان مخاطرات

را داشتم که ناخودآگاه کلام در گلویم متوقف می شد. زیرا مطمئن بودم که این خود

  بی رحمی دیگری است . درنهایت که مستأصل شدم،  گوشی تلفن را برداشته ، سراغ دکتر

پ... را گرفتم . او نیز همراه پسرش راه افتاده بود. اینک در عین اینکه پدر را

مخاطب قرار می دادم،  به او گفتم:  دکتر پرویزی شما هم قبول دارید که راهی جز

عمل جراحی وجود ندارد ؟....... پس خطرش چه ؟.........بلی من هم  می دانم اگر عمل جراحی نشود

 دچار ایست قلبی می شود....... پس شروع کنم به امید خدا؟ ....شما عجله نکنید.

  من انشاء الله شروع می کنم. توکّل بر خدا ، پدر هم همین جاست.  از او که فردی

بسیار مؤمن و پرهیزکار است نیز می خواهم که دعا کند. و بدین ترتیب بدون این که قدرتِ بیان

کلامی با پدر داشته باشم، در شرایطی که بغض همچنان گلویم را می فشرد،

صورت پدر را بوسیدم  و از او خدا حافظی کردم . در خارج از حیاط و در مسیر بیمارستان بود

 که همه اشک های جمع شده در چشمانم، یک ریز سرازیر می شد.

فضای بیمارستان در صبحگاه دهم اردیبهشت بسیار زیبا و تماشایی بود . برخلاف روزهای قبل،

تعداد زیادی ازهمراهانِ مضطرب، دسته دسته با همهمه ی خود، این آرامش دلنشین را برهم می زدند.

امروز خلوت وسکوتی خاص حکم فرما بود. آسمان در اوج صافی و لطافت بود.

 درختان زیبایِ  بید مجنون ،  در پناهِ نسیم ِ بامدادی ، با رقصی ملایم، فضا را  نوازش می دادند .

احساس کردم لازم است با چند نفس عمیق از این هوای معطر، گلو و ریه ام را شستشو دهم .

چرا که این مکانِ  مقدس برای من پر ازخاطره ها بود. امّا با شتابی ناخود اگاه ،این محوطه ی

قشنگ و رؤیایی را پشت سر گذاشتم. در CCU  خواهران،  مادر را برای اتاق عمل آماده

می کردند. هر یک با گوشه ی چشمی که بسرعت از من پنهان می کردند، مرا و مادر را نگاه می کردند.

 می شد فهمید که همگی درحال گریستن بودند و هریک برای پنهان کردن اشک های خود،

 چادر را به بالاتر از بینی کشیده اند . گویی با همین گوشه ی چادر،  اشک های خود را نیز پاک می کردند.

خانم دا... یار همیشگی انجمن قلب،  از آغاز صبح  در بیمارستان حضور پیدا کرده بود.

با چهره ای به ظاهر خوشحال و مصصم، هر بار نگاهی تند و تهدید آمیز به خواهران می کرد که

: "چرا نگرانید؟ "  وقتی مجبور شد به یکی از خواهران به تندی علت گریه و ناراحتی را

بپرسد. پاسخی شنید که من نیز به سختی آن را شنیدم . او که با بغض غلیظی صحبت می کرد

با اشاره ای کوتاه مرا نشان داد که "درحقیقت ما نه برای مادر ، بلکه برای برادر می گرییم."

 این بود که خانم دا... نیز گویی تسلیم این واقعه  شد. لذا  در سکوتی بهت انگیز و احتمالاً در

فضایی پرازسئوال و ابهام،  مادر که بی صدا در عمق برانکاردی فرو رفته بود از آسانسور و راهروی

 اتاق عمل به جلو برده می شد. تصمیم گرفته بودم در CCU و قبل از بردن مادر،  از وی اجازه عمل

 بگیرم.اما سختی این موضوع به حدی محسوس بود که هر لحظه این خواسته را به تعویق می انداختم و

دست آخر تصمیم گرفتم قبل از آغاز بیهوشی او را از عمل جراحی آگاه کنم. لحظه ها بسیار

سنگین و طاقت فرسا بود.  به خودم اجازه نمی دادم چگونه " چاقو" زدن را در فکرم عبور دهم.

براستی من هم در یک تناقض گرفتار شده بودم . ازیک طرف سال ها شعار داده بودم که

 همه زن ها و مردها مثل مادر و پدر ما هستند.امّا اکنون احساس می کردم

  که" هستند" ولی در واقع "نیستند." از طرفی دیگر که خود تنها " ناگزیری" بودم که

باید این عمل جراحی را انجام دهم فقط در همین شرایط  می توانستم آلام مادر را تسکین دهم.

 اینک چگونه دراین اقدام معمولی که هر روز  آن را برای سایرین بکار می برم،

 می توانم برای مادر دریغ نمایم؟ حقیقت این است که همواره  در چنین شرایطی ، این همکاران

و دوستان خوب است  که در این لحظات، پزشک را در جایی آرام می نشانند و به  اواطمینان می دهند

 که به جای او نهایت تلاش خود را انجام می دهند. اما یاد آوری گذشته ی تلخی که

از طرف "همکار" برمن گذشته بود، بسیار سنگین تر از عمل مادر بود . به سرعت از ذهنم

زمانی تداعی شد که یکی از  بیمارانم فوت کرده بود و " همکارم " ضمن این که به ناحق

مرا مقصر جلوه داده بود، آنان را تحریک کرده بود که خود از من انتقام بگیرند ، از سوی دیگر

صدا و سیما را دعوت کرده بود که از یک سوژه ی جالب فیلم برداری کنند. سوژه ای که علی رغم اصرار

 مسؤل تهیه ی خبر، توسط او روشن نشده بود. یادم آمد در لحظه ای که با فریادی بلند و توهین آمیز،

  فردی قوی هیکل بسرعت بسویم هجوم آورد ، مات و مبهوت و بی حرکت ایستاده بودم ، هیچ تصمیمی

 نمی توانستم بگیرم . نه قدرت دفاع داشتم و نه "حقارت" فرار را می پذیرفتم . دراین لحظه، بی حرکت

 ایستاده، فقط به  سوی خدا  می نگریستم . گویی خود را فراموش کرده به گذشته ی سخت و جان

فرسایی می اندیشیدم که ما حصل آن بیمارستان امام علی (ع) بود. گرچه هنگام فکر کردن نبود و

باید اقدامی ،  دفاعی از خود می کردم. امّا حالتی عجیب و رخوتی توام با تلخی و تحقیر ، همه ی

 وجودم را پُر کرده بود.تصوّر تحمّل مشت و سیلی به سان ریزش "یخ آب" در عین سختی وجودم

را نوازش می داد.آیا این نیز می تواند  برای خوشنودی خدا باشد؟ از طرفی دیگر آنجا که مهاجم به ناگاه

 از میان جمعیت کنده شد، انبوهی از مرد وزن ایستاده بودند که به تماشای این صحنه ی غم انگیز

چشم دوخته بودند. گویی آن ها نیز به مجسمه هایی بی رمق تبدیل شده

بودند و تنها چشم هایشان می جنبید.ای کاش من خود در میان آنان می بودم تا در یک لحظه ی کوتاه،

همه ی نیرو های نهفته در وجودم را بکار می گرفتم و برق آسا ،  فرد مهاجم را در  همان آغاز حمله ،

در جای خود میخکوب می کردم.  شاید برخی از  تماشا چیان! نیز  می خواستند اقدامی انجام دهند؟

 امّا آن قدر تصمیم و اقدام  مهاجم آنی و سریع بود که کسی نمی توانست کار ی بکند؟

 پس این همه تمجید های روزانه از من چرا از خاصیّت افتاده است؟  شاید فقط "همکار" از این

تصمیم آگاه بود ؟  شاید او اینک از دور دست  به تماشای این صحنه ی جالب ایستاده

باشد؟  شاید.....؟  به یقین اگر این گونه باشد ، او اینک از شدت خوشحالی با خود می خندد.

و لذت تماشای صحنه ، که خود آن را طرّاحی کرده است  به او آرامش می بخشد.

 در این لحظه بود که یکی از نگهبانان با سرعتی بیشتر، به سوی  مهاجم شتافت و او  را در بغل گرفت.

 در مقابلم  فیلمبرداران صدا و سیما  دیده می شدند  که آنان نیز مات و مبهوت از گرفتن فیلم عاجز

 شده بودند و تازه فهمیدم که این سوژه ی مبهم چه بوده است؟ به خصوص هنگامی که از مسئول خبر

  صدا و سیما شنیدم  که  طی بخشنامه ای اعلام کرده است  " نظر به اینکه ......  با استفاده از موقعیّت

  خود ،  از رسانه ملی در جهت تخریب  همکار خود  سوء استفاده کرده است لذا از این تاریخ با وی

هیچگونه مصاحبه ای انجام نگیرد."  آینه تنها یار تنهایی ها،  مرا به کنارش کشاند .

   به رسم قدیم که در شرایط بسیار سختِ اعمال جراحی، وضو می گرفتم، مشتی آب برصورت کشیدم .

تصمیمم این بود که همه اشک ها را در پای آینه بریزیم و چون هنرپیشه ای زبردست در کنار تخت جراحی

  مادر حضور یابم . صدای زنگ تلفن و پیام های گوناگون به من مجال رفتن را نمی داد. در لحظه ای که

 احساس کردم همکار خوبم آقای دکتر همتی که به همین منظور از تهران آمده بود مادر را  بیهوش

میکند ، بسرعت تلفن را رها کرده ، بر بالین مادر شتافتم. اوهنوز بیهوش نشده بود. امّا داروی آرام بخش ،

او را  بی تفاوت تر کرده بود .دستم را روی دست مادر گذاشتم در همان لحظه ای که می خواستم اجازه

عمل بگیرم صدا در گلویم خشک شد. بجای آن احساس کردم  " آخرین دیدار " است.

خانم ح... ، خانم م. ، آقای پور. ... که همگی با اشتیاق و بصورت داوطلبی برای کمک به جراحی

حضور یافته بودند، همگی مات و مبهوت به من و مادر که اینک چون مجسمه ای خشک و   بی حرکت در 

کنار هم قرار گرفته بودیم خیره شده بودند. آن ها نیز  می فهمیدند که در این  سکوت  دنیای ازحرف ها 

وجود دارد. باز هم از ته دل فریادی بلند کشیدم که : "مادر ، مادر"  می خواهم سینه ات را بشکافم.

امّا گویی فقط پژواک صدا به سان" تجسمی  سینمایی"  در مغز خودم نوسان می کرد و در واقع هیچ کس ،

 حتّی خود من هم این صدای گوش خراش را نمی شنود. دوباره با صدای بسیار بلندتر گفتم : میدانی مادر

اگر زمانی به من می گفتند تو روزی سینه مادر را با اره برقی باز می کنی چه حالِ تلخی پیدا می کردم ؟

 تو که هرگز جز محبت و مهربانی و لطف و صفا با من نداشته ای.  اینک می بینی؟  نمی دانم از سر بی

وفائی  است و یا از اوج عشق به مادر است  که این گونه خود را غرق در بی رحمی توأم با ایثار

 و شهامت کرده ام. نه مادر،  تو به من یاد داده ای که تا سرحد جان برای بیماران بکوشم. اینک زمان

 آن رسیده است که بر تمام احساسات لطیف و زیبا غلبه کنم و دندان بر جگر بگذارم و چاقوی

جراحی را در میان سینه هایی بکشم که ماه ها منبع حیات من بوده است و سال ها کانون محبت به من.

 لحظاتی نگذشت که با صلابت و جدیّت در کنار تخت مادر قرار گرفتم . آن زمان که چاقو را در خط وسط

سینه ی اومی کشیدم گویی من "خود " نبودم . بودم،  امّا کسی دیگر بودم . شاید به کسی دیگر تبدیل

 شده بودم. شاید روح لطیف ، و احساسات زیبا و کودکانه از قفسِ تنگِ سینه ام به پرواز در آمده بود

و در فضای سنگنین و روحانی اتاق عمل معلق شده بود .  اینگونه بود.  زیرا با چشم دل می دیدم

 که جسم بی روحم با سرعتی وصف نا پذیر در تلاش است . از بالا به دقت همه چیز را می دیدم .

حتّی می دیدم در هنگامی که اره ی برقی با ناله ای گوش خراش ، استخوان استرنوم مادر را می شکافد،

 همه ی همکاران در یک لحظه به چهره ی مصمم من خیره شدند و سپس چشم ها را  بستند.

  شاید اغلب آنان نگران من بودند. شاید همه فکر می کردن یک فیلم سینمایی را تماشا می کنند.شاید

منتظر این بودند که عرق از پیشانی من جاری شود و از پشت بر روی دستگاه "پمپ قلب و ریه

 مصنوعی"  سقوط نمایم. شاید........که استخوان جناق دو نیم شد و اکارتور اتوماتیک به تدریج،

نیمه های آن را از هم جدا کرد . پس از برداشتن شریان پستانی ، و باز کردن پریکارد ، قلب زیبا

 و خون آلود مادر به آرامی می تپید. گرچه قسمتی از دیواره آن به علت سکته  به سختی می جنبید،

امّا حرکت زیبا و موزون آن ، مثل همیشه آرام بخش بود. با عبور دست از لابلای قلب و پریکارد

 و علی رغم جابجایی آن ، همچنا ن حرکات موزونش ادامه داشت و همین امر حاکی از آن بود که

انشاء الله تحمل عمل را خواهد داشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد