چرا ناباورانه رفتی؟

 نعمت جان

بدون خدا حافظی گذاشتی ورفتی.آن روز قرار بود برگردی نه برید.روی تخت بیمارستان ازت

پرسیدم حالت چطوره؟ گفتی قفسه سینه ام درد داره.قرار بود از اتاق آنژیو زودتر برگردی.می

دانستی کسی پشت در منتظر ته؟شاید هم به همین خاطر بود وقتی از آنژیو بیرون آمدی صدات

زدم  ؛با آن حال نزارت پلک چشمانت را تکان دادی .یعنی  که من به قولم وفا کردم.امّا نعمت

این کافی نبود .اصلاً حالا موقع رفتن نبود.چرا با عجله ؟لختی درنگ می کردی اندکی

استراحت ؛بعد می رفتی،تو که دیشب نخوابیده بودی. کمی استراحت کن ؛کمی درنگ بنما تا

خواهرانمان برسند آنها با تو حرف دارند .صدایشان از راهی دور به گوش می رسد ، دارند

صدایت میکنند .چه صداهای سرد اما بسیار سوزنده ای ! دیشب شماره؛ کی را به همکارانت

دادی؟ آنها می گویند ما تماس گرفتیم.چرا به خودم زنگ نزدی ؟چـــــرا؟ چــــرا؟

 

رفتی بدون خدا حافظی!چه مظلومانه آمدی ؟چه مظلومانه زیستی؟ وچه مظلومانه وغریبانه

رفتی؟ تو در خانه وخانواده غریب بودی.هیچکس قصه های بغض شده در گلویت را گوش

نکرد وغمهای ملتهب شده در قلب پاکت را  ندید .خواب هم در چشمان خسته ات راه را گم

کرد وآن شب که از مرز؛ از آن گرمای سوزان آمدی به سراغت نیامد .


برادرم !بگو، بگو که قلب نازنینت ازچه از تپش افتاد ؟قلبی که پر از محبت وپر از عاطفه بود

در طول عمر کوتاه 28 ساله ات حتی یک بار هم احساس درد نمی کرد؛ چرا به یک باره

ایستاد؟بگو که  چرا بیشتر از این طاقت نیاوردی؟ از کی خسته شدی ؟چرا صبر نکردی

ورازهای نهفته در قلب ملتهبت را برایم بازگو نکردی؟می دانم  اکنون با سنگ سخت بالینت

همراز شده ای میدانم که بغض های خفته گلویت اکنون خالی شده است .میدانم ..... ومیدانم

....افسوس  که نتوانستم نگاه خسته ات را نوازش دهم.

نعمت جان

بدون خدا حافظی گذاشتی ورفتی.آن روز قرار بود برگردی نه برید.روی تخت بیمارستان ازت

پرسیدم حالت چطوره؟ گفتی قفسه سینه ام درد داره.قرار بود از اتاق آنژیو زودتر برگردی.می

دانستی کسی پشت در منتظر ته؟شاید هم به همین خاطر بود وقتی از آنژیو بیرون آمدی صدات

زدم  ؛با آن حال نزارت پلک چشمانت را تکان دادی .یعنی  که من به قولم وفا کردم.امّا نعمت

این کافی نبود .اصلاً حالا موقع رفتن نبود.چرا با عجله ؟لختی درنگ می کردی اندکی

استراحت ؛بعد می رفتی،تو که دیشب نخوابیده بودی. کمی استراحت کن ؛کمی درنگ بنما تا

خواهرانمان برسند آنها با تو حرف دارند .صدایشان از راهی دور به گوش می رسد ، دارند

صدایت میکنند .چه صداهای سرد اما بسیار سوزنده ای ! دیشب شماره؛ کی را به همکارانت

دادی؟ آنها می گویند ما تماس گرفتیم.چرا به خودم زنگ نزدی ؟چـــــرا؟ چــــرا؟

رفتی بدون خدا حافظی!چه مظلومانه آمدی ؟چه مظلومانه زیستی؟ وچه مظلومانه وغریبانه

رفتی؟ تو در خانه وخانواده غریب بودی.هیچکس قصه های بغض شده در گلویت را گوش

نکرد وغمهای ملتهب شده در قلب پاکت را  ندید .خواب هم در چشمان خسته ات راه را گم

کرد وآن شب که از مرز؛ از آن گرمای سوزان آمدی به سراغت نیامد .


برادرم !بگو، بگو که قلب نازنینت ازچه از تپش افتاد ؟قلبی که پر از محبت وپر از عاطفه بود

در طول عمر کوتاه 28 ساله ات حتی یک بار هم احساس درد نمی کرد؛ چرا به یک باره

ایستاد؟بگو که  چرا بیشتر از این طاقت نیاوردی؟ از کی خسته شدی ؟چرا صبر نکردی

ورازهای نهفته در قلب ملتهبت را برایم بازگو نکردی؟می دانم  اکنون با سنگ سخت بالینت

همراز شده ای میدانم که بغض های خفته گلویت اکنون خالی شده است .میدانم ..... ومیدانم

....افسوس  که نتوانستم نگاه خسته ات را نوازش دهم.



ﺧـﻮاﺑـﻴـﺪی ﺑـﺪون ﻻﻻﻳـﻲ و ﻗﺼﻪ     ﺑﮕﻴﺮ آﺳﻮده ﺑﺨﻮاب ﺑﻲ درد و ﻏﺼﻪ

دﻳـﮕـﻪ ﻛـﺎﺑـﻮس زﻣـﺴﺘــﻮن ﻧﻤﻲﺑﻴﻨﻲ     ﺗﻮی ﺧﻮاب ﮔﻠﻬﺎی ﺣﺴﺮت ﻧﻤﻲﭼﻴﻨﻲ

دﻳﮕﻪ ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﭼﻬﺮهﺗﻮ ﻧﻤﻲﺳﻮزوﻧﻪ      ﺟﺎی ﺳﻴـﻠﻲﻫﺎی ﺑﺎد روش ﻧﻤﻲﻣﻮﻧﻪ

دﻳﮕﻪ ﺑـﻴـﺪار ﻧﻤﻴﺸﻲ ﺑﺎ ﻧﮕﺮوﻧﻲ           ﻳﺎ ﺑﺎ ﺗﺮدﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺮی ﻳﺎ ﻛﻪ ﺑﻤﻮﻧﻲ

رﻓﺘﻲ و آدﻣـﻜﻬﺎ رو ﺟﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻲ         ﻗﺎﻧﻮن ﺟﻨﮕﻞ رو زﻳﺮ ﭘﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻲ

اﻳﻨﺠﺎ ﻗـﻬﺮن ﺳـﻴﻨﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻲ        ﺗﻮ ﺗﻮ ﺟﻨﮕﻞ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﺴﺘﻲ ﺑﻤﻮﻧﻲ

دﻟﺘﻮ ﺑﺮدی ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﻪ ﺟﺎی دﻳﮕﻪ        اوﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺧﺪا ﺑﺮات ﻻﻻﻳﻲ ﻣﻴﮕﻪ

ﻣﻴﺪوﻧﻢ ﻣﻴـﺒﻴﻨﻤﺖ ﻳﻪ روز دوﺑﺎره        ﺗـﻮی دﻧـﻴﺎﻳﻲ ﻛـﻪ آدﻣـﻚ ﻧﺪاره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد