بیدادگری چرخ گردون



آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت         کردی چو خاک پست مرا، خاک  بر سرت                             

 

جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید             تاریک باد آینهٔ مهر انورت

 

مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ                با خاک تیره گر ننمایم برابرت

      

شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ           ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت

 

تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک                  هرگز تهی نمی‌شود از زهر ساغرت

 

سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک                 دست که می‌رسد به عنان تکاورت

 

چندین شکست کار من دلشکسته چیست          ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت

 

کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی                گویا نشد دچار کس از من زبون ترت

 

بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار                        نور وفا نیافت زشمع مه وخورت

  

چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی             گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت

 

بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم               زین بازی ملال فزای مکررت

 

گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار           جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت

    

 گویا هنوز شعله آهم ندیده‌ای            نسبت به من غریب طریقی گزیده‌ای

 

شاید مردم  سرزنشم کنند که این چه حکایتی است ؟ مگر همه نمی میریم !این همه نوشتن

برای چیست؟باید بگویم این درست است ؛اما فریادهای بغض شده در گلویم بسیار

است.آنچه می نگارم نه داستان است ونه وصف ؛بلکه حقیقتی است که با آن دست به

گریبان بوده ام . کاری است که روزگار با سنگدلی وبی رحمی تمام با من کرده است . 

 برای جوانی که بدون داشتن  اثر و نشانه ای از مرگ،ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو

بست می نویسم. پس می نویسم تا سفیدی این صفحات را همانند روزگارم تاریک و سیاه نمایم

دلتنگم دلتنگ تر از آن که واژه ها بدانند.قلبم در میان سینه ام سنگینی می کند.

                                          

آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت         کردی چو خاک پست مرا، خاک  بر سرت                             

 

جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید             تاریک باد آینهٔ مهر انورت

 

مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ                با خاک تیره گر ننمایم برابرت

      

شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ           ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت

 

تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک                  هرگز تهی نمی‌شود از زهر ساغرت

 

سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک                 دست که می‌رسد به عنان تکاورت

 

چندین شکست کار من دلشکسته چیست          ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت

 

کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی                گویا نشد دچار کس از من زبون ترت

 

بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار                        نور وفا نیافت زشمع مه وخورت

  

چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی             گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت

 

بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم               زین بازی ملال فزای مکررت

 

گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار           جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت

    

 گویا هنوز شعله آهم ندیده‌ای            نسبت به من غریب طریقی گزیده‌ای

 

شاید مردم  سرزنشم کنند که این چه حکایتی است ؟ مگر همه نمی میریم !این همه نوشتن

برای چیست؟باید بگویم این درست است ؛اما فریادهای بغض شده در گلویم بسیار

است.آنچه می نگارم نه داستان است ونه وصف ؛بلکه حقیقتی است که با آن دست به

گریبان بوده ام . کاری است که روزگار با سنگدلی وبی رحمی تمام با من کرده است .

   برای جوانی که بدون داشتن  اثر و نشانه ای از مرگ،ناغافل و ناگهانی چشم از جهان

فرو بست می نویسم. پس می نویسم تا سفیدی این صفحات را همانند روزگارم تاریک و

سیاه نمایم .

دلتنگم دلتنگ تر از آن که واژه ها بدانند.قلبم در میان سینه ام سنگینی می کند.

خدایا درد جا نسوزی به جانم ریشه کرده که تمام وجودم را می سوزاند. خدایا غم بسیار

سنگینی  وجودم را گرفته که تحمل وطاقتش را ندارم .خدا !فکر میکنم که بسیاری از اشعار

مرثیه سرایان درست باشد وروزگار دارد  با دقت به آنها عمل می کند.دست اجل در شش

سالگی محبت پدر را ودر هفت سالگی مهر وآغوش مادررا با سنگدلی وشقاوت تمام

ازنعمت میگیرد .واو بزرگ می شود بی آنکه از پدر محبتی ببیند ویا حتی برای لحظه ای

در آغوش مادر بیاساید.کودکان همسنش  چون اندک تبی می نمایند .مادرانشان تا صبح بر

بالینشان بیدار مانده وهر کاری را برای بهبودیشان انجا م می دهند.اما نعمت ! زمانی که

اندام نحیفش دچار تب ولرز شدید می گردد نا امیدانه ومظلومانه به چراغ کهنه خانه کلنگی 

پناه می برد وآنقدر خودرا به آن نزدیک می کند که این چراغ ظالم هم به او رحم نمیکند

وقسمتی از لباس های مندرسش را می سوزاند.خدا !کودکان دبستانی چون  می خواهند

راهی مدرسه شوند مادران آنهاوسایلشان را آماده کرده وپدران هم باهزار لبخند آنها را تا

مدرسه بدرقه نموده وزمان بازگشت از مدرسه هم مادر چشم انتظاردوان دوان به استقبالشان

می روند.اما نعمت! هر روزصبح سرگشته وحیران از خواب بیدار می شد با دست پاچگی

تمام وسایلش را جمع می کرد بی آنکه کسی خدانگهدار به او گوید راهی مدرسه  می شد

؛هنگام بازگشت هم غریبانه راه مدرسه را تا خانۀ سرتا پا حزن طی می کرد درحالی که می

دانست  آغوش گرم مادر منتظرش نیست.خدا ! جوانان هم سن وسال نعمت چه در خدمت

سربازیشان وچه در دوران نامزدیشان چه کارها که پدران ومادرانشان برایشان نکردند اما

نعمت!!!خدا این همه مظلومیت کافی نبود؟ خدا اینها کافی نبود تا اینکه در اوج جوانی ودر

بهترین مقطع از زندگانی؛ بهار عمرش دست خوش باد خزان پاییزی گردد و گل وجودش به

یک باره پر پر گردد.ومن چهره معصومش را در خاک جستجونمایم. هر روز با سنگ مزارش درد دل کنم  .

نه نعمت نمرده است او

این طور وانمود می نماید تاشاید روزگار او را رها نماید وکمتر سختی هایش را بر او

امتحان نماید.نه نعمت نمرده است.مگر چند بهار از عمرش گذشته است ؟ مگر می شود

نعمت در زیر این سنگ سرد برای همیشه بخوابد ؟ مگر می شود نعمت در زیر این خاک

آرام بگیرد.آخر او خیلی جوان است .آو آرزوهای زیادی دارد.او......





برادرم

      باران از چشمانم می بارد و صاعقه ی یاد تو دلم را می فشارد  .    

گویا دستان مهربان توست که اشکهایم را پاک می کند وجود نازنینت را بر صفحه دلم حک

کرده ام

هرازگاهی آن را با اشک مرور می کنم اما هزاران افسوس که دل مجروح مرا مرهمی نیست

و اشک امانم نمی دهد

دیده از دیدارعزیزان برگرفتن مشکل است   هر که ما را این نصیحت می کند بی حاصل است

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست   همچنانش درمیانِ جان شیرین، منزل است
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 6 تیر 1394 ساعت 12:36 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد