لاوَه لاوَهِ دالِگِم (لالایی مادرم)



 


گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار     صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

شعری است به زبان کردی از آقای علی اکبر شفیعیان ؛وی گفتگوی  جانسوز و بسیار غم

انگیز بین مادر وفرزند را ، که خود ناشی از احساس پاک وبی آلایش شاعر است به  شعر  سروده.راستی آن هنگام که جوان 28 ساله ای که مادرش را سالها پیش از دست داده وهر شب لا لایی های مادر بر بالین خویش را فقط در خواب ورویا دیده ؛ وچون شادمانه درحالیکه لبخند زیبای کودکیش بر لبان دارد؛ بر می خیزد از خواب ؛نه مادر را می بیند ونه لا لایی وجود دارد . دوباره با نا امیدی سر بر بالین می نهد. و شب آخر که گاه گا هی درد قفسه سینه وی را رها میکند تا  لختی بیاساید وچون چشمانش را می بندد مادر را در کنار خویش می بیند وچون درد نامروت باز می گردد و سراسیمه از خواب نازش بیدارش می نماید ولحظه ای پلک های چشمانش را بر هم می مالد تا مادر را ببیند ولی افسوس که رویایی بیش نبود.  آن هنگام که لحظه های آخر زندگی سراپا غمش را می گذراند؛در نفس های آ خر چشمانش را برای دیدن مادر بر بالین خویش باز می نماید ویا انتظار شنیدن ناله جانسوز مادر جوان مرده اش که شاید وی را صدا کند؛ اما  صدایی نمی شنود جز ناله توأم با گریه  برادر بزرگش .آیا امید به بازگشت این جوان به زندگی وجود دارد؟الحق که شاعر این گفتگو را نیکو به شعر سروده .خداوند یار ونگهدارش باد.

مٍه دالٍگ نیرم رام بلاوٍنٍه          له سان سٍفت تٍرَ ک رام بِتاوِنِه

من مادر ندارم که برایم مرثیه سرایی کند ودل سخت تر از سنگ را نرم نماید

لَه زمان یسیری جیور برده رَقَم               نه کس دعام کرد نه خِس صدقم

در زمان مادر مردنم مانند غریبه ها نه کسی برایم دعا کرد ونه کسی صدقه رفع بلایم داد

 


دانلود فایل صوتی با حجمی بسیار کم با صدای شاعر: دانلود


 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار     صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

شعری است به زبان کردی از آقای علی اکبر شفیعیان ؛وی گفتگوی  جانسوز و بسیار غم

انگیز بین مادر وفرزند را ، که خود ناشی از احساس پاک وبی آلایش شاعر است به  شعر  سروده.راستی آن هنگام که جوان 28 ساله ای که مادرش را سالها پیش از دست داده وهر شب لا لایی های مادر بر بالین خویش را فقط در خواب ورویا دیده ؛ وچون شادمانه درحالیکه لبخند زیبای کودکیش بر لبان دارد؛ بر می خیزد از خواب ؛نه مادر را می بیند ونه لا لایی وجود دارد . دوباره با نا امیدی سر بر بالین می نهد. و شب آخر که گاه گا هی درد قفسه سینه وی را رها میکند تا  لختی بیاساید وچون چشمانش را می بندد مادر را در کنار خویش می بیند وچون درد نامروت باز می گردد و سراسیمه از خواب نازش بیدارش می نماید ولحظه ای پلک های چشمانش را بر هم می مالد تا مادر را ببیند ولی افسوس که رویایی بیش نبود.  آن هنگام که لحظه های آخر زندگی سراپا غمش را می گذراند؛در نفس های آ خر چشمانش را برای دیدن مادر بر بالین خویش باز می نماید ویا انتظار شنیدن ناله جانسوز مادر جوان مرده اش که شاید وی را صدا کند؛ اما  صدایی نمی شنود جز ناله توأم با گریه  برادر بزرگش .آیا امید به بازگشت این جوان به زندگی وجود دارد؟الحق که شاعر این گفتگو را نیکو به شعر سروده .خداوند یار ونگهدارش باد.

مٍه دالٍگ نیرم رام بلاوٍنٍه          له سان سٍفت تٍرَ ک رام بِتاوِنِه

من مادر ندارم که برایم مرثیه سرایی کند ودل سخت تر از سنگ را نرم نماید

لَه زمان یسیری جیور برده رَقَم               نه کس دعام کرد نه خِس صدقم

در زمان مادر مردنم مانند غریبه ها نه کسی برایم دعا کرد ونه کسی صدقه رفع بلایم داد

 


 

صدقه دالِگم نیه له شونم           گرفتار هزار درد له دنیای دونم

صدقه مادرم  پشت سرم نیست وگرفتار هزار درد در دنیای دون هستم

مٍه دالٍگ نیرم رام بیوشی وسوز       له جوانه مرگیم شو بارِگو روز

من مادر ندارم که از جوانیم با سوز دل شب تا صبح بگوید

دالگه چَدَ لَه ی هِفِ کُلَه         مَر جواند مِردِیه وَی سوز دله

مادر این التهابت برای چیست مگر فرزند جوانت مرده که این طور سوخته دل می باشید

نعمت ئیوشِ دالِگم باگ ومزارم            تا جای قدمهِ وگُل بکارم  

نعمت می گوید مادرم به مزارم بیاید تا جای پایش را گُل کاری کنم

بایگَ مزارم ولاوه لاوه                 تا له سای دنگِ مَس بوم لو خاوه

با لایی لایی به مزارم بیاید تا با صدایش به خواب خوش روم

تا درد قلبگَم بچو له یادم            ئرا دنگ دالگم فره دلشادم

تادرد قلبم از یادم  برود وبه خاطر صدای مادرم خیلی شاد شوم

نعمت ئیوشِ دالِگه عرق چینم کَه          خُد وَ هَلَه داوان گرمه شینم کَه

نعمت می گوید مادر عرق بدنم را خشک کن وخودت برایم شیون وزاری کن

دالگه مر نیه زانید دردم گرانه             قلبم ها فغان عرق روانه

مادر مگر نمی دانید که دردم سنگین وعرق بر بدنم جاریست از شدت درد فلبم

دکتریل بخش کاریان جواوه               خُد آرامم که وَ لاوه لاوه

پزشکان بخش از زندگی ناامیدم کردن  خودت با لایی لایی مرا آرام کن

قیافه دالگم نیه تیَرِم ئو یاد            یه روز له دنیا نه نیشتم وشاد

قیافه مادرم یادم نیست بعداز مرگ مادر یک روز خوشی را ندیدم

نعمت تا وَ سُو چَو اِنتظارَه             شاید دنگ دالِگِ بو لَو مزاره

نعمت تاصبح چشم انتظار است شاید صدای مادرش را  در مزار بشنود

دل براو خُویشک مه کردیا کواو            دالگ نعمت وی طور دا جواو

قلب برادران وخواهران از جواب این چنینی مادر نعمت کباب شد

هم صدقه د نام هم کردِم دوا د         نعمت مر نیه زانید خوم هام له نِواد

هم صدقه ات دادم وهمبرایت دعا کردم مگر نمی دانید که من قبل از تو مردم

دالگ را فرزن هَلَه داوانه               له محشر نیشتمه چوم گریانه

مادر برای سلامتی فرزندبی قرار است درمحشر چشمانم از غمت گریان است

روله خوم نیسَم له دنیای فانی          تاگر راد بیوشم باب جوانی

فرزندم خودم در دنیا نیستم تا از جوانیت بگویم

خمین وخمناک هام له انتظار            توام بیو نِمَد تا بایِد وَ مزار

    غمگین وغمناک در مزار منتظرتم تا تورا ببینم

چن سال انتظار نه رَسیم وَی کامه            لیو حوض کوثر راد جارو دامه

چند سال است که منتظرم اطراف حوض کوثر را برایت جارو کردم

قالی خِسِمَو تا بایِد وبانهِ                 باوگد تَکَو داس بنیش له شانِهِ

قالی را پهن کردم تا درکنار پدرت بر روی آن بنشینی

باوگِد راوو درده خیُون هات له چَوِهِ          له حوض کوثر نیه ویگو خَوِهِ 

پدرت برای دردت خون از چشمانش حاری است لب حوض کوثر هم خوابش نمی برد

دوسیلِ گیانید گیشت دَس وَ دوان            یا خدا نعمت بایگ ئرا لامان

دوستان جانیت دعا می کنند که خدایا نعمت را به نزد ما بفرست

نعمت مر نیه زانید  خُوَم   زیو   مِردِمَه           وَ آو  کوثر چای  راد  کِردِمَه      

نعمت مگر نمی دانید خودم زودتر مُردم وبا آب کوثر برایت چای درست کردم

قالیچه ی خِسیوم له پای داری                له خودا تواسِم هام دم رام باری

قالیچه ای را در سایه درختی پهن کردم واز خدا خواستم برایم همدمی برساند

ئر بایِد ولای خوَم کَم گِلِ پِلِد            تاج گُلِ دیرم خَمَه له مِلِد

اگر پیش خودم بیایید ناز را میکشم وتاج گلی را به گردنت می اندازم

زمین تا آسمان ئراد خوشی کم              تِه بَوو وَ محشر خوم نازکشی کم

از زمین تا آ سمان برای آمدنت خوشحالم وخودم دیگر نارت را می کشم

چن سال سِزیامه بی دیود وآرام             نعمت خاص کردید هاتید ئرا  لام

چند سال به آرامی از فراقت سوختم کار خوبی کردی که آمدی پیشم

یه حکم خوداس بِیتر خُوی زانیِ            له ور دَس باوگِد بِکَه فِرمانِیِ

این حکم خداست که خودش بهتر می داند حالا کارهایی که بابات میگه انجام بده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد