فریاد در سکوتی دلگیر

برادر جان
نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد
تا گواهی بر معصومیت تو باشد
عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد


تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد
آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت
و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند
بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است.
بهاران با تو زیباست...
و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند.
زمستان غم چشمان تو را به خاطر می آورد
آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر
غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی.

چه سکوتی است اینجا

خبری نیست ز یار
خبری نیست ز دوست
همه جا خاموش است
شهر تاریک شده
چه سکوتی اینجاست
بینِ من با دلِ افسرده و زار
نه صدای قدمی
نه حریمِ نفسی
نه نگاهی به درِ بسته و هجمِ قفسی
اوجِ گرماست ولی می لرزم از سرمای نبودنت برادرم

ﺩﻟﺘﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
" ﯾﺎﺩﺕ"
ﺭﺳﻮﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻡ ..
" ﻗﻠﺒﻢ"
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﻭ " ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ "
ﺑُﻐﻀﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ..

دل ته نگى واران (استاد جلال کوهی)

دل ته نگى واران....

واران هاى ده کو ؛ دیارد نیه
ناز روژه یل ؛ وه هارد نیه

واران هاى ده کو ؛ خه یالم زامه
ئه گه ر دیر باى ده و .ئومرم ته مامه

په نجره بى ت ؛ خه مین و زاره
چه وه رى ناز ؛ ئه ور وه هاره

ت هاى ده هه ر جاى ؛ گوش به ى وه ده نگم
واران وه بى ت ؛ هه ر شه و دل ته نگم

واران هه م به و ره و ؛ له نو ته رم که
وه ده نگ لافاود ؛ له نو که رم که

له وه ختى چیده ؛ زه وقم چه پاوه
چه وم چه وه رى ؛ یه ى قه تره ئاوه

به و ره و هه م له نو؛ بووار له سه رم
بشوور توز و ته م ؛ له ده ور و به رم

ده ماوه ن خه م ؛ هاده ده ریونم
خه یال خه زه ر ؛ ها ده ناو خیونم



یه فره وه خته ؛ ئاسمان سه نگه
ئه را ناتند ؛ دلم دل ته نگه

یه فره وه خته ؛ داران بى ئاون
له دیورى تنه ؛هه ر شه و که واون

ئاسمان که و ؛ هه ر توز و ته مه
را کوچد واران ؛ دنیا پرخه مه

ئه و ره یلى ده مى؛ دى په ر په ره و نیه ون
چه وه یلى شه وی ؛ ساتى ته ره و نیه ون

واران ئاسمان دی نه فه س نه یرى
ت گشت که سی بیود ؛ ئه یو دی که س نه یرى

به و ره و خه یال؛ شیعرم ته ر بکه
په ره ى گولباخى؛ هه م په ر په ر بکه

شه وى و بى ده نگ؛ به و ره و دیارم
تا هه م سه ر ده وا بوده وه هارم

من و دل له نو؛ ته ر بیو من یه ى شه و
تا گر مه ته لد؛ نه یوشیمن له خه و.....
.....جه لال کوهى.....

شب قدر در اندیشه دکتر شریعتی

  بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
 

   إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ۝ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ۝ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ ۝ تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ ۝ سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ۝

    ما «آن» را فرود آوردیم درشب قدر. و چه می دانی که شب قدر چیست؟شب قدر از هزار ماه برتر است. فرشتگان و آن روح دراین شب فرود می‌آیند به اذن خداوندشان از هر سو. سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان می‌شکافد!

و تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرن‌ها از پس قرن‌ها همه تهی و همه سرد، مرگبار و سیاه، و نسل‌ها در پی نسل‌ها، همه تکرارى و همه تقلیدى، و زندگی‌ها، اندیشه‌ها و آرمان‌ها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!

ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شب‌هاى پیوسته، آشوبى، لرزه‌اى، تکان و تپشی که همه چیز را بر می‌شورد و همه خواب‌ها را برمی‌آشوبد و نیمه سقف‌ها را فرو می‌ریزد. انقلابی در عمق جان‌ها و جوششی در قلب وجدان‌های رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و جهاد عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانه‌هایی از یک «تولد بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا، ناگهان «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسان‌ها، همه اسکلت شده‌اند، فرود آمده‌اند.

این شب قدر است.

شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نو را بنیاد می‌کند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعرى است که صبح عید قربان را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در کنار دروازه منى است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزى!

و تاریخ همه این ماه‌هاى مکرر است، ماه‌هایی همه مکرر یکدیگر، سال‌هایی تهی و عقیم، قرن‌هایی که هیچ چیز نمی‌آ‏فرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها می گذرند و پیر می‌کنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندى شبی پدیدار می‌گردد که تاریخ می‌سازد، که انسان نو می‌آفریند و شبی که باران فرشتگان خدایی باریدن می‌گیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان می‌دمد، شب قدر!                                                

  ادامه مطلب ...

زخم دل



 تو در ظاهر چه می بینی درونم اتشی بر پاست

کزین آتش هماره اندرونم در غم وغوغاست

شدم آواره شهر غریبی ،بی کسی اینجاست

همان باغ وبهاری کو ندارد اطلسی اینجاست

تن من تا ابد زخمی ظلم دستهای توست

زظلم تو همیشه در دلم زخمی کهن بر جاست

ترا بخشیدم اما در دل آرامش نمی یابم

نمیدانم چرا افکار من هردم به هر نحوی ودر هر جاست

چه کردی با دلم ای همسفر؛ کان عشق جانانه

دگر پرزد ؛برفت وهر شب عمرم شب یلداست

نه گرمایی به کاشانه نه عشقی اندر این خانه

تن من فراغ از آغوش تو،در سختی وسرماست

از این یک جانبه مهر و وفا خسته شدم خسته

برو دیگر نخواهی دید آن وقتی که دل شیداست

خداوندا

خداوندا برگ در هنگام زوال می افتد و میوه در هنگام کمال ,اگر قرار بر رفتن است

 میوه ام گردان و بعد مرا ببر

ای پناه من !اگر راه ها بر من بسته شوند ,مرا از آنچه خشم توست رهایی ام ده .

بار الها ! زمین تنگ است و آسمان دلتنگ !بر من خرده نگیر اگر نالانم ,من هنوز رسم

عاشقی را بلد نیستم .

خدایا !کمکم کن پیمانی را که در طوفان با تو بستم ,در آرامش فراموش نکنم و در

 طوفان های زندگی با خدا باشم نه نا خدا !

معبودا !مرا ببخش به خاطر همه درهایی که زدم و هیچ کدام خانه تو نبود !

خداوندا .من میدانم که زنگ تفریح دنیا انقدرزیاد نیست ودر زنگ بعدی که حساب

داریم کمکم کن.

زندگی نیست بجز...

زندگی ذره کاهیست ، که کوهش کردیم

زندگی نام نکویی ست که خارش کردیم

زندگی  نیست  بجز نم نم باران بهار ،

زندگی   نیست  بجز دیدن یار ،

زندگی   نیست  بجز عشق ،

بجز حرف محبت به کسی ،

ورنه هر خار و خسی ،

زندگی کرده بسی ،

زندگی  تجربه تلخ فراوان دارد ،

دو سه تا کوچه و پس کوچه و

اندازه ی یک عمر بیابان دارد .

ما چه کردیم و چه خواهیم کرد

در این فرصت کم ؟!

       ”  سهراب سپهری  “


تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو


تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه در این خانه است

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمارست

دو چشم خسته من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان ، همیشه بیدارست ...

تو نیستی که ... ببینی ...

فریدون مشیری

انسانیت

انسانیت حالت تعالی روح وعصاره ی فضایل اخلاقی است .وانسان را آن

هنگام انسان نام نهند که دارای این فضیلت مهم اخلاقی باشد  .از این رو

تفاوت انسانها در همین است وگرنه از نظر جسمانی وشکل ظاهری

تفاوت چندانی با هم ندارند.انسانیت را باید کسب کرد وآموخت ؛گاهی

ممکن است آنچه را که بدست آورده ایم همانند مالی ومکنتی ویا اسمی

وشهرتی ویا  مقام ومدرکی باعث سقوط  ما از انسانیت شود .لذا باید

سخت مواظب توفیقات ظاهری واعمال ورفتار خویش باشیم.

اما به نظر  من:

 

انسانیت رفتار بچه ای است که وقتی رفت و دید در یخچال چیزی

نیست،نگاهی به پدرش انداخت دید سرش پایینه،شیشه آب را برداشت و

گفت چقدر تشنه ام بود بابا.

انسانیت در زیارت کعبه شخصی است که خالصانه وبی سر وصدا به مکه

می رود بعد از دوماه دوستش از او می پرسد که مدتی نبودی می گوید

به سفری دور رفته بودم.

انسانیت در اشکهای معلمی است که چون  دانش آموزش برای آمدن

مادرش به مدرسه به او می گوید که مادرم مریض است وخون از گلویش

بیرون می ریزد اما پدرم قول داده که سر ماه هم مادرم را به بیمارستان

ببرد وهم برای من دفتر بخرد ناخود آگاه شروع به گریه کردن می نماید.

انسانیت در استعفای رییسی است که چون توانایی لازم را برای کار

محوله ندارد از ریاست کنار می رود.

انسانیت درنگرانی دوست ورفیقی است که بخاطر غیبت یک روزه رفیقش

تمامی جا ومکانها( بیمارستانها ؛ نهادهای انتظامی وامنیتی و...)  را با

اظطراب تمام گشته وچون او را به سلامت می یابد سجده شکر بجا می

آورد.

انسانیت درقلب خواستگاری است که بدون توجه به سخنان سخیف

اطرافیان وبه ثروت ومکنت وزیبایی دختر موردعلاقه تمامی موانع را بر میدارد وبا

او ازدواج می کند.

انسانیت در بخشیدن شهریه جوان دانشجویی است که چون پدر

همکلاسیش را بیمار می بیند  همراه با دوستش بجای دانشگاه برای

معالجه وی راهی بیمارستان می شود.

همه ی اینها انسانیتند  لیکن  انسانیت  خیلی بیشتر از اینهاست مانند:

شما بگوییـــــــــــــــــــد:

بهانه ی دلتنگی ام



باز

بهانه ی دلتنگی ام

"تویی"

مشق امشب...

درس بی "تو" بودن است


قصه ی سکوت و هجوم تنهایی به ویرانه ی قلب من


درس گریه و افسوس سخت و تلخ!!!


و تکرار لالایی ارام و بی صدا زهر است


مشق اشب و هر شبم


درس بی "تو" بودن است نازنینم...


باور ندیدنت ازارم میدهد هنوز


در پاور چین خاطراتم تنها تو استوار ایستاده ای هنوز...