سلام داداشم امشب داخل کانل بودم لینک وبلاگ رو گذاشتی میدونستم کامل که الان بازهم باهمون دل رنجور همون قلم توانایی که داری وصدالبته خیلی سوز اور ودردناک متنهایی نوشتی که دل سنگ رو هم اب میکنه راستش تا امشب نیومدم چون امادگی خوندن متنهاتو نداشتم گفتم شاید حین خواندن تحمل نکنم نمیدونم چه حکمتی است که این قلم توانا و این متنها که مینویسی همشون فقط ازشون دلتنگی وحسرت و خواندنشون گریه میاره چرا هربار متنهاتو میخونم قلبم میخواد ازجا دربیاد مگه ما چه گناهی کردیم مگه خودت چه گناهی کردی که ازروزی که پارو زمین گزاشتی باید پسری با اون سن کم هم نقش پدر هم مادر برای برادر و خواهرهای خردسالش باشه حالا که که با ازدست دادن جوانیت و بزرگ
کردن خواهر برادرها باید بشینی و موفقیتشون و زندگیشون رو که با تکیه به شما ساختن نظاره کنی باید بجای پدر ومادر نداشته امان وظیفه ای کمرشن به عهده بگیری و جسم های بی جان سمیه ونعمت رو تو اوج جوانی به اغوش بکشی بلد نیستم متن بنویسم یا حرفهای دلمو به قلم بیارم ولی همینقد ازخدا دلگیرم مگه میشه اینهمه غم وناراحتی ودلشکستگی و فقط برا یکنفر قرار بدی این عدالت نیست داداشم نبی از اول زندگی زجر کشیده سختی دیده خدایا دیگه مستحق این امتحانات نبوده نیست .چشام خیس شده صفحه رو نمیبینم فقط خدایا به بزرگیت قسمت میدم که به داداش بزرگم صبر بدی .
از یاد داشتهای مسعود
دلم می خواهد که بنویسم
بنویسم برای قلبی که شکست...
ودستی که دیگرتوان نوشتن ندارد...
و ذهنی که دیگر یارای فکر کردن نداشت...
بنویسم
ازسرابی که همه هستی ام را به یغما برد...
و از طوفانی که خانه آرزوهایم راویران ساخت...
خانه ای که خراب شد کاخ آرزوهایم بود...
بنویسم
ازبغض..
ازسکوت..
ازهرآنچه باید بشکند..
و شکسته شد .....
و هنر هیچ بند زنی آن را بند نزد....
بنویسم
از دردهای التیام نیافته...
ازبغض های بی صداشکسته...
از خفقان در گلو مانده .....
بنویسم
ازتنهایی...
از خودم بنویسم
ولی افسوس که نه قلم یاری می کند
نه ذهنم به یاد می آورد
نه انگشتانم یارای رقصاندن قلم
در فصل بهاران زمزمه ی جویباران در دل گشت و صحرا طنین انداز گشته و با عبور خود فرشی از سبزه و چمن در پهنای زمین
می گستراند و لبخند شکوفه ها بر روی درختان نمایان می گردد و آوای بلبل حزین از گوشه و کنار باغ به گوش میرسد .
به دنبالش گرمای تابستان دلهای سرد و افسرده را گرم کرده و با شعله های عشق حقیقی آشنا می سازد
اما فریاد از آن روزی که باد سرد پاییزی وزیدن گرفته و در غروبی سرخ و خونین با خورشید طعم وداعی تلخ را می چشیم و ابر های رنگ پریده را میبینم که در آخرین لحظاتی که خورشید پرتوهای زرینش را به موجودات می تاباند اطراف او حلقه زده تا شاید مقداری از آن مهر و عطوفت را و گرمی را از آن خود گردانند
و هنگامیکه عروس فصلها چادر سفید و نقره فام خود را بر روی زمین پهن کرده تا جذابیت خود را عرضه نماید و بر دیگر فصلها فخر بفروشدکه آری!پاک ترین و صمیمی ترین عشقها در من است زیرا سپیدی نشانه ی پاکی و عشق حقیقی می باشد.
من و تو باید از این چهار عروس جواهرپوش یکی را انتخاب کرده و تا ابد همچون او باشیم. ولی آیا به حقیقت کدامین بهتر است؟!
بهارسبزکه شادابی و طراوت را می آورد؟ یا تابستان که گرما و صمیمیت را؟ و پاییز که تلخی و شیرینی وداع و سلام را می آموزد؟
یازمستان را که پاکی و صداقت را نوید می دهد؟!!!
در سکوت هم آوازم شدی و در غربت یکه ترین تکیه گاهم
در منجلاب تنهایی تنهایم مگذاشتی
و در غروب غم گرفته ی لحظه هایم
طلوعی تازه به ارمغانم آوردی
عاشقانه هایم از تو و برای توست
خدای مهربانم!
امروز مثل همیشه محتاج توام....
در گذر ایام ،روزگار نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود
صفر هیچ وقت نبودنت را یاد نمیگیرم در فراقت سکوت میکنم آنقدر
که فراموش کنم حرف زدن را دیگر کار من از فریاد و حرف گذشته است
اکنون گوشه ای ساکت مینشینم و دیگران را با نگاه خسته ام دنبال میکنم
حتی اشکهایم هم طعم خاک گرفته اند گمانم در دلم خاطرات تو را دفن میــکنند.
واین شعر زیبای فریدون مشیری مناسب حال من است
درون سینه ام صد آرزو مر
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی روی او دریای درد است
همین دریا مرا در خود فرو برد
رنج زندگی مرا پر کرده است ٬ دستهای مرا از پشت بسته است ٬
قدمهای مرا زنجیر کرده است و نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است
عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد
پشت چشمهایم به خواب رفت اندوه ندیدن ونبودنت.
همه ی عمر داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .
غم تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچید
که هرگز از
آن بیرون نیایم
حالا من ماندم و دلی سرشار از غم که صبوری نمیداند
برای خداحافظی زود بود ؛ما هنوز به سلام نرسیده بودیم..!
سخت است خواستن و نتوانستن !
دویدن و نرسیدن !
به دیروز فکر کردن و به فردا نرسیدن !
به دنبال زندگی گشتن و مرگ را پیدا کردن !
خدایا...
سخت است بغض در گلوگره خوردن و دم نزدن !
سیل اشک جاری شدن و گریه نکردن !
غم و غصه داشتن و به ناچار خندیدن
در مجنون ترین هوای بهاری
باعاشقاته ترین بارش
بر جاده جنون
چه بی احساس...
درفراقت
در خود شکسته ام
آذرگرامی(میدخت)