★ بسم الله الـــرحمن الرحیم★
از روزی که خودرا شناختم جز تنهایی وغم ؛ یار دیگری نداشتم . روزگار با بی رحمی وظلم بیکران تمامی ناملایماتش را بر من تحمیل نمود. واینک من مانده ام وغم، همدم وهمنشین من تلخیها وغمهای روزگار گردیده. من شبح تاریکی هستم که با اشک وغم فراوان وبغضهای در گلو مانده نفسهایی به اسم زندگی را بالا می آورم وفکر میکنم تنها همنشینم مرگ باشد آری از آن روز اول برای من پیراهن غم دوختند هرچند که بر جسم ضعیفم سنگینی میکند اما قد واندازه اش مناسب من است وهرگز هم پاره نمی شود تمامی جوانه های امید در وجودم در زیر این پیراهن خشکیده اند وتنهای تنهایم ودر تنهایی وسکوتی سرد خواهم مرد بدون آنکه شیون مادر را ویا ندای پدر را ویا صدای برادر برادر نعمت را ویا هق هق گریه های سمیه که از سرنجابت تنها؛ در کنجی خلوت به هنگام حزن واندوه سر میداد؛ بشنوم پس دنیا را در تنهایی وبی کسی ترک میکنم.
ادامه...
روزها و ماه ها از رفتن تان می گذرد اما من هنوزم به نبودنتان عادت نکرده ام... روزهاست که در نبود شماها، در خیالاتم به جای شما با خودم و با عکس ها و تعدادی از یادگارهای بجا مانده از شما حرف می زنم... سخت است... سخت است قبول کنم که دیگر ، شما در کنارم نیستین، هنوز باور نمی کنم شما رفته این هنوز با صدای هر زنگ درب خانه و یا هر زنگ تلفن فکر میکنم که یکی از شماست هر چه به خودم تلقین می کنم که شماها دیگر رفته این اما باز هم باور کردنش برایم ممکن نیست... آخر هر کدام از شما به من می گفتین که تو جای پدرمان داری وما رفیق نیمه راه نیستیم پس بگویید چگونه با نبودنتان کنار بیایم! چگونه . . . ؟ !! گاهی با خودم از روی نا امیدی و ناچاری ، نبودنتان را اقرار می کنم، اما تا چشمانم را می بندم می بینم نه شماهستین ، شما هنوزم همینجایین... درست روبرویم... وسط قلمرو افکارم... با همان لبخندهای زیبا یتان ولی چشمم که باز می شود دوباره من می مانم و جای خالیتان.. آه از این دل گرفته و بیقرار شما رفتین اما ، ما دلمان برای بودنتان تنگ شده است خدا حافظ تان ای داغهای بر دل نشسته...