پاییز این سمفونی دلتنگ آدم ها
دارد تمام میشود
زرد و نارنجی های ِ این روزها را می بینی
صدای خِش خِش افتادن برگها رو به اتمام را می شنوی ؟
آخرین افسونگری آذر را حِس میکنی
پاییز جان، پیله کرده ام به انتهای خیالت
می خواهم با چتر خیالت
زیر بارانت قدم بزنم
پاییز جان ! نه در فکر شمردن
جوجه های آخر پاییزت هستم ،
و نه چشم براهِ پایکوبیِ شب یلدا
فقط تو بگو پاییز جان !!
دلتنگیهایم را درکدام فصل جار بزنم
که بویِ تو را داشته باشد .؟!
پاییز جان می دانستی
صدای خش خش برگهایت ملودی زندگیست؟؟
این پاییز هم تمام شد
تا یادم نرفته بگم که...
چقدر دلتنگ می شوند برگ های زرد و نارنجی برای لمس تنِ خیسِ زمین..
میدانی ، گاهی افتادن
نتیجه دلتنگی برای عزیزانی است که نیستند است..
راستی !آذر کوله بارش را بسته..!!
صدای پای زمستان را می شنوی
"پاییز" که از راه می رسد...؛
همه چیز "فرق می کند"!
باید بدانی که باید باشی
کنار رقصِ "برگهای عاشق"!
پاییز باید "فصل رسیدن" باشد
باید "بغض ها" به پایان برسند
اصلا "پاییز بهانه است"،
باید زودتر از رسیدن برسی!
جای فصلی به نام رسیدن
میان "آغوش دنیا خالیست"...
شب که می شود ؛
تمامِ جهان می خوابند من می مانم و سکوتی که درد می کند
من می مانم و غم هایی که وجودم را تسخیر نموده اند ؛
تمامِ مردم خوابیده اند
و چه دردناک است ؛اینکه هیچ کس ، میانِ حجمِ شب بیداری ؛
همراهی ام نخواهد کرد .شب که می شود ؛تنهایی ام را در آغوش می کشم
چشمانم را می بندم وبه سالهای دور آن زمان که همه باهم زیر یک سقف بودیم ؛می اندیشم.
در خیال شما را در کنار خویش می بینم نعمت را با آن لبخندهای همیشگی
سمیه را با حجب وحیایی بی مثال
ومسعود را با فریادهای شادمانه؛
و من در سکوت مرگبار واوهامم حتی صدایِ نفس هایِ خدا را می شنوم
اما افسوس که خبری از جوانان عزیز سفر کرده ام نیست
دلـم
بهــانه ی شما را دارد!
می دانــین بهانه چیست؟!
بهــانه...
همان است که شب ها خواب از چشم خیس من می دزدد...
بهــانه ...
همان است که روزها میـان انبـوهی از آدم ها،
چشمانم را پـــی شما می گرداند.
بهــــانه...
همان صبری است که به لبانم سکـــوت می دهد
تا گلایه ای نکنم از نبـودنتان
سال که نو می شود وبهار که می آید ؛ طبیعتی زیبا با خود می آورد
به گونه ای شگرف وجود آدمی را پرمی کند از یادها و خاطره ها
و این گونه است که هرکس حالی خاص خودش رادارد
و من...
شبیه کسی شده ام که در برهوتی که تا چشم کار می کند از آبادی و آدمی خبری نیست، سرگردان است!
شما رفتین و من دست هایم هر چه می کارد، خار است و هر چه می سازد، پوشالی و بر باد است!
شما رفتین و من هر چه می دَوَم نمی رسم و هر چه صدایتان می کنم، جوابی نمی شنوم!
مگر طاقتِ آدمی چقدر است که عمرش در دوری و دلتنگی هدر شود و دم بر نیاورد؟
مگر این زندگی دو روزه مجال این همه دلتنگی وبی قراری را می دهد؟
من لطافت نسیم،سیپدی سپیده، نستوهی کوه
و صداقت آیینه را در تو می نگرم....مادر،
گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛
دریاها به تو غبطه می خورند؛
بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛و ملکوتیان بر تودرود می فرستند.
خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد.
تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی.
میان تمام نداشتن ها دوستت دارم ...
شانس دیدنت را هر روز ندارم ...
ولی دوستت دارم...
وقتی دلم هوایت را میکند حق شنیدن صدایت را ندارم...
وقت هایی که روحم درد دارد و میشکند شانه هایت را برای گریستن کم دارم...
وقت دلتنگی هایم , آغوشت را برای آرام شدن ندارم ...
ولی دوستت دارم ....
آری همه وجودمی ولی هیچ جای زندگیم ندارمت و میان تمام ندا شتن ها
باز هم با تمام وجودم د وستت دارم
باتمام نبودن ها دوستت دارم مادرم
تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم
آهسته ز دوری تو فریاد کنم
وقت است که دست از این دهان بردارم
از دست غمت هزار بیداد کنم
بهار آمده اما حال زمین خوب نیست
زمین دیگر سرسبز وپر از گل وشکوفه نیست؛ زمین بهاری نیست
هوا این روزها غبار آلود وغمگین است
خدا هم دلش گرفته وبهار دلتنگی میکند
شما نیستین و روزگار ما همه این شکلی است
بهار و این همه دلتنگی!!!؟
نه...
شاید فرشتهای فصلها را به اشتباه
ورق زده باشد!