مسافر بی بازگشت (مسعود رحیم زاده)

مسافر  بی  بازگشت  من آرام بخواب دیگر صبح

  زود از خواب بیدار شدنی نیست  که  باچشمانی خواب الود پیچ وخم

جادها  را  طی کنی  که مبادا دیر تر

به سر کارت  برسی دیگر نه کاری هست  نه امیری که  بهت گیر  دهد و

نه کسی چشم به  راهت تا ابد 

بخواب  ای داغ بردل نشسته

دلـم تنگ است!!!

دلـم تنگ است!!!
بغض سنگینی گلویـم را می‌فشارد
و خیـال خالی شدن ندارد انگار!
مُـدام چنگ میزند گلویـم را
و بودنت را انتظار می‌کشد.
کاش دیروزی نبود
تا خاطـراتت در آن نقش نمی‌بست!
و کاش فردایی نباشـد
وقتی قـرار است
تــو در آن نباشی..!!!!

تابستان فصلی که خزان داشت

من زاده ی تابستانم؛ اما دلم از سفر تابستان وگرمای تابستان می لرزد؛

تابستان برای من جذابیتی ندارد؛

مرا با این فصل کسالت بار کاری نیست

از بهار تابستان وزمستان ،از گردش ایام متنفرم

تابستان برای من فصل خزان است؛تابستان فصل جدایی ابدی از عزیزان است

تابستان من نسیمی ندارد ومه ی غم انگیز دنیایم را پوشانده است.

تابستان فصلی که باران نداشت ؛اما خزان داشت.

سکوت هوای دلگیری دارد

سکوت چه بلایی که بر سر آدم ها نمی آورد..
یک دنیا حرف نگفته صف میکشد پشت دیوار لب ها...
چه بغض هایی که دفن میشود در گلو...
حتی هوا هم هوای دلخوری میشود...
سکوت است دیگر..
شاید مملو باشد از حرف هایی که نیمه شب در صفحه

ذهنمان خطور می کنند اما سرنوشتشان در گلو ماندن اسا...
نه شنیده شدن...
سکوت هوای دلگیری دارد..
بغض سنگینی دارد...
غم سهمگینی دارد...
سکوت جنازه ی احساسی است که به دست خودمان به دار کشیده شده...

بهار ودلتنگی

بهار و این همه دلتنگی!!!؟
نه...


شاید فرشته‌ای فصل‌ها را به اشتباه
ورق زده باشد!

بهارم بی تو زمستانی سرد است

گل باغ امیدم رفته از دست
غریبانه، شبی بار سفر بست



غمش زد آتشی بر قلب خسته
که تا روز ابد، دل را شکسته

چشم من ویاد تو

همه آرام گرفتند وشب از نیمه گذشت
آنچه در خواب نرفت
چشم من ویاد تو بود

زمستان است و سرمایی که جانسوز
غمِ داغِ فراقت استخوان سوز


خیالت آتشی در دل بپا کرد...
که آه ِ شعله هایش آسمان سوز!



قلم بنویس

قلم بنویس دردم را ، هوای قلب سردم را
بگــو بـــا آیـنه آرام ، دلیـــل روی زردم را

قلم بنویس آهم را ، دل ِ بی تکیه گاهم را
چرا اینگونه میسوزم ، بگو با من گناهم را

قلم بنویس حالم را ، شکسته غصه بالم را
به غارت برده دلتنگی ، تمام ِماه و سالم را

قلم بنویس سرشتم را ،چرای سرنوشتم را
مشخص کن بـرای من ، جهنم یـا بهشتم را

قلم بنویس عذابم را ، دل از غــم کبابم را
به هر کس کرده ام خوبی ، بدی داده جوابم را

قلم بنویس رازم را ، تـو میدانی نیــازم را
کسی جز تو نمی بیند،من و سوز و گدازم را

قلم بنـویس امیـدم را ، امیـدِ نا امیـدم را
که در اوج جوانی و ، ببین موی سفیدم را

قلم بنـویس ماتــم را ، به دل آهِ دمــادم را
چرا سنگ صبور غم ، بخواند شعرِ پر غم را