خبری نیست ز یار
خبری نیست ز دوست
همه جا خاموش است
شهر تاریک شده
چه سکوتی اینجاست
بینِ من با دلِ افسرده و زار
نه صدای قدمی
نه حریمِ نفسی
نه نگاهی به درِ بسته و هجمِ قفسی
اوجِ گرماست ولی می لرزم از سرمای نبودنت برادرم
ﺩﻟﺘﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
" ﯾﺎﺩﺕ"
ﺭﺳﻮﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻡ ..
" ﻗﻠﺒﻢ"
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﻭ " ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ "
ﺑُﻐﻀﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ..
خدایا می خواستم برایت نامه ای بنویسم ...
اما یادم آمد که تو نامه ام را پیش از آن که نوشته باشم، خواندهای ...
پس منتظر می مانم تا جوابم را فرشته ای برایم بیاورد ...
«عرفان نظرآهاری»
سلام اولین روز پاییزی شما به خیر..
کبوتر در خزان از بینِ ما رفت
سبک پرپر زد و پیشِ خدا رفت
دلم پر خون و قلبم غرق اندوه
ازآن پائیزِ غم ، شادی ما رفت
صبح تار آمد پدید از دوری و فقدان تو
شب چه هجرانی کشید از درد بی درمان تو
ارتش بی همصدایی حمله ور بر جان ما
گردش این روزگاران دشمن جانان تو
داده بودم بر صبا تا بلکه بینی سوز دل
خوانده بودم بر پری شرح دل انسان تو
قصه هایی از تو ماند و دیگر از دستم برفت
آن همه شوق نگاه نافذ چشمان تو
عاقبت گویا اجل بند از روانت برفکند
گرچه پوسید این تنت در بند این زندان تو
بسته دنیا در بروی عهد و پیمان این زمان
ورنه از زحمت چرا بشکسته این دوشان تو
دل که از دوری گرفت و تن که در غربت تکید
جان خجالت می کشد از رحمت و رحمان تو
لنگی از پای محبت چون بدیدی در کنار
سختی دل کندن از دنیا بشد آسان تو
کس خبر از درد بی پایان تو اما نبود
گشت در پایان کار این درد چون پایان تو
یادی از ما کن در آن جمع مقرب های دوست
چون به جنت در روی از حد آن ایمان تو
با دیدن این خبر واقعا شوکه شدم