خدای مهربانم


تصویر مرتبط
 

در سکوت هم آوازم شدی و در غربت یکه ترین تکیه گاهم
در منجلاب تنهایی تنهایم مگذاشتی
و در غروب غم گرفته ی لحظه هایم
طلوعی تازه به ارمغانم آوردی
عاشقانه هایم از تو و برای توست
خدای مهربانم!
امروز مثل همیشه محتاج توام....

دریا ی درد

در گذر ایام ،روزگار نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود  

صفر هیچ وقت نبودنت را یاد نمیگیرم در فراقت سکوت میکنم آنقدر

که فراموش کنم حرف زدن را دیگر کار من از فریاد و حرف گذشته است

اکنون گوشه ای ساکت مینشینم و دیگران را با نگاه خسته ام دنبال میکنم

حتی  اشکهایم هم طعم خاک گرفته اند گمانم در دلم خاطرات تو را دفن میــکنند.

واین شعر زیبای فریدون مشیری مناسب حال من است

درون سینه ام صد آرزو مر

گل صد آرزو نشکفته پژمرد

دلم بی روی او دریای درد است

همین دریا مرا در خود فرو برد

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست

دوستان می گویند که از غم ورنج فراقت کمتر بنویسم .اما واقعیت این است که من
جز درد
فراق تو نوشتن را بلد نیستم هرچند قلم را در برلوح سفید می چرخانم
، لیک جز دلتنگیهایم چیزی در ذهن قفل شده وکوتاهم خطور نمی کند بناچار
 این شعر زیبا را از شاعر توانمند فاضل نظری انتخاب نمودم
مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست



به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده‌ای‌ست
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بـرویـَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست...
                                                     فاضل_نظری

پاییز فصل رنگین کمان

پاییز از راه رسید فصل رنگین کمان برگ ریزان ،پاییز با ترنم مهربانی ماه مهر آمد تا نوای مهربانی را بنوازد وبوی لبخندو درس و مدرسه و شوق کودکانه را به آرمغان آورد.

 پاییز با خود شور می آورد و قاصدکها خبر بازگشایی مدارس می دهند، درختان آماده می شوند تا با شوق، برگهای رنگارنگشان را چون کاغذهای رنگی بر سر کودکانی که مشتاقانه به مدرسه می روند بریزند و سارها بر شاخه های انبوه درختان صف کشیده اند، تا آوازهای گرمشان را بدرقه کنند

نسیم، نفس های معطرش را هر صبح بر گونه های سرخابی کودکانه شان می دمد تا خواب را در سایه های کوتاه دیوار جا بگذارند و مشتاقانه تا حیاط منتظر مدرسه بدوند دیوارهای آجرنمای مدرسه را سراسر شور و شوق پر کرده است . کلاسها با آغوش باز در آستانه درها ایستاده اند تا میهمانان خود را در آغوش بکشند.

فصل پاییز نه تنها جلوه گر برگ ریزان است که شگفت ترین تصاویر هزار رنگ سبزینگی ها را قاب هستی می کند، طنین انداز زنگ مهر دانایی و توانایی، آرامشگر روان و صیقلگر ذهن، پیشگام زمستان با بیشماری قطرات بلورین باران و پولک های سپید که هیچ یکشان شبیه دیگری نیست پاییز؛ رنگین کمان سبزینه خوشه های درختان و گیاهان و باد تارا جگر برگ های خزان زده، باران و بوی خاک.

باور بی کسی

از سکوتم می نویسم تا بدانی خسته ام
بی هوایت کنج پستوهای غم یخ بسته ام
بی تو بی تابی در این برزخ به جانم خیمه زد
من هنوز این بغض را از رفتنت نشکسته ام
 
با خیالت روزها را بی صدا سر می کنم
بی تو دارم بی کسی را تازه باور می کنم
در نبودت، زیر رگباری از این تنها شدن
عاشقانه خاطراتم را چو سنگر می کنم
 
از کلامم هر کسی شیدایی ام را خوانده است
یاد چشمانت مرا از هر نگاهی رانده است
                            ساعتم از تیک تاکش، با نبودت ایستاد                              
برگ تقویمم در آن روزی که رفتی مانده است
 
کاش بودی تا بهارم غرق بی رنگی نبود
کاش در تقدیر ما دوری و دل تنگی نبود
بی تو جانم را به لب می آورد آشفتگی
سرنوشتم کاش قلبش این چنین سنگی نبود      
فاطمه طاهریان 

تو رفتى و سکوت جوشید و فریاد

تو رفتى و برگ هاى سبز درخت حیاط درنبودنت یکى یکى زرد شدند و

 
چروکیدند و بى صدا افتادند

تو رفتى و  دانه هاى اشک از چشمه ى دلم جوشیدند و گونه هاى داغ مرا خیس خیس کردند.
تو رفتى و گنجشک ها نبودنت را باور کردند یکى یکى پر کشیدند و رفتند

 
تو رفتى ودلتنگى ها خود را  به صفحه ى سفید دفتر رساندند و شعر شدند     


 

تو رفتى و
سکوت جوشید و فریاد نبودنت را سر داد

تو رفتى و قلم ها گریستند و گریه ها
برکاغذ خشک شدند وکاغذها

 
روزنامه شدند و همه فهمیدند نبودنت را
 
حتى ابرها هم 
طاقت نیاوردند و در پاییزى ترین روز سال گریه را سر دادند.

 رفتى و من هنوز منتظرم بادبوى پیراهن تو را برایم هدیه بیاورد

 
شاید دوباره چشمانم
روشن شدند 
و تو را دوباره در غزلى آ فریدم.  
 


                                                             " با قلم توانای استاد جلال کوهى "

کاش خورشید غروب نمی کرد

کاش خورشید غروب نمی کرد به این زودیها
کاش کشتی عمرت سلامت می رسید به این ساحل ها
تا من تمام حر ف های دلم را برایت می خواندم
آنقدر در خلوت تنهایی ام برایت شعر سرودم
که نگو آنقدر در شب های تارم برایت ستاره چیدم
که نگو آنقدر چشم براهت ماندم وگریستم


که رودخانه ی چشمانم خشکید آنقدر در کنار جاده ی زندگی ایستادم
تا شاید تو را در کوچه پس کوچه های تنهایی بیابم
اما اما افسوس در آن غروب نحسی که خسته وتنها
دفتر زندگیت در بی کسی های تخت بیمارستان به پایان رسید
خورشید عمر تو غروب کرد و تو ستاره ای شدی
در دل سیاه شب و خاطره ای غم انگیز
که همیشه در دل تنها و شکسته ی من باقی مانده ای

بازی سرنوشت

باز هم من و شب و دلتنگی
ای چرخ گردون
چه بیرحمانه میزنی مرا
و چه وحشیانه میکشی دلم را
و چه مظلومانه میگریم من
من محکوم هر شب طناب دار تو ام
معصوم ترین محکوم تاریخ
بی هیچ گناه و بی هیچ دفاعی
محکوم میکنی مرا و معدوم میکنی مرا
و آخرین خواسته ام مجالی برای گریستن است
و امانی برای باریدن
ذره ذره آب می شود  دلم
و قطره قطره میچکد از چشمانم
و چه بی احساس مینگری اشکهایم را
و چه پیروزمندانه میخندی به خم شدنم ، به شکستنم ، به پوسیدنم
سپیده میدمد و من بار دگر از دستان بیرحمت میگریزم
ولی این پایان راه نیست
بازی سرنوشت را تو میگردانی
و من چه معصومانه میلرزم از ترس رسیدن شبی دیگر

بی تو هرگز سین هفت سین عیدمان کامل نمی شود

با چرخش چرخ طبیعت بار دیگر بهار از راه رسید . بهار فصل شکوفایی  گلها، ،فصل جوانه زدن جوانه ها وفصل شادابی دلها،گلها زنده شدن زمین مزین شده از گلهای بهاری؛ افسوس که گل وجودت با بهار شکوفا نمی شود .چه زود  جوانه ی جوانیت گرفتار باد خزان گردید و بهارمان را به زمستان سرد وخشن تبدیل نمود. بهار آمده ولی  خبری از گل وجود تو نیست مگر بهار فصل نو شدن و زنده شدن نیست پس چرا از تو خبری نیست؟  اینهمه چشم انتظاری بس نیست ؟بـــرادرم  بهارآمده همه چیز تازه و نو شده ولی افسوس که بی وجود تو  داغ دل من تازه گشته بی تو هرگز  سین هفت سین عید مان  کامل نمیشود چرا که سبزی و طراوت زندگیمان تو بودی برادرم



صبح تار آمد پدید از دوری و فقدان تو

شب چه هجرانی کشید از درد بی درمان تو

ارتش بی همصدایی حمله ور بر جان ما

گردش این روزگاران دشمن جانان تو

داده بودم بر صبا تا بلکه بینی سوز دل

خوانده بودم بر پری شرح دل انسان تو

قصه هایی از تو ماند و دیگر از دستم برفت

آن همه شوق نگاه نافذ چشمان تو

عاقبت گویا اجل بند از روانت برفکند

گرچه پوسید این تنت در بند این زندان تو

بسته دنیا در بروی عهد و پیمان این زمان

ورنه از زحمت چرا بشکسته این دوشان تو

دل که از دوری گرفت و تن که در غربت تکید

جان خجالت می کشد از رحمت و رحمان تو

لنگی از پای محبت چون بدیدی در کنار

سختی دل کندن از دنیا بشد آسان تو

کس خبر از درد بی پایان تو اما نبود

گشت در پایان کار این درد چون پایان تو

فراموشی باران

زمستان که از راه می رسد
یاد گرمى دستان تو می افتم.

نیستى تا ببینى
چقدر بى تو سردم

چقدر پر از دردم

اجاق شعرم کور است
و لبخند شبانه ام تلخ

کلبه ى خیالم پر از اندوه
و کشتزار غزلم خشکیده


خورشید از پشت کوه ذوقم طلوع نمى کند .

درختان باغ سپیدم خشکیده اند و چشمه ى اشکم بى آ ب.

یلدا که آ مد

یاد گیسوان سیاه بلندت افتادم که چه شاعرانه به مواجى آ بشار بر شانه هایت ریخته بود.

تو که بودى یلدا نه تاریک بود نه بلند .

تو که بودى همه جا مهتاب بود و ستاره باران .

بى تو ستاره ها کوچیدند و باران هم به فراموشى سپرده شد.

یلدا چه زود آ مدى و چه زود رفتى....

                                                           «  استاد جلال کوهی »