در سکوت هم آوازم شدی و در غربت یکه ترین تکیه گاهم
در منجلاب تنهایی تنهایم مگذاشتی
و در غروب غم گرفته ی لحظه هایم
طلوعی تازه به ارمغانم آوردی
عاشقانه هایم از تو و برای توست
خدای مهربانم!
امروز مثل همیشه محتاج توام....
در گذر ایام ،روزگار نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود
صفر هیچ وقت نبودنت را یاد نمیگیرم در فراقت سکوت میکنم آنقدر
که فراموش کنم حرف زدن را دیگر کار من از فریاد و حرف گذشته است
اکنون گوشه ای ساکت مینشینم و دیگران را با نگاه خسته ام دنبال میکنم
حتی اشکهایم هم طعم خاک گرفته اند گمانم در دلم خاطرات تو را دفن میــکنند.
واین شعر زیبای فریدون مشیری مناسب حال من است
درون سینه ام صد آرزو مر
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی روی او دریای درد است
همین دریا مرا در خود فرو برد
پاییز از راه رسید فصل رنگین کمان برگ ریزان ،پاییز با ترنم مهربانی ماه مهر آمد تا نوای مهربانی را بنوازد وبوی لبخندو درس و مدرسه و شوق کودکانه را به آرمغان آورد.
پاییز با خود شور می آورد و قاصدکها خبر بازگشایی مدارس
می دهند، درختان آماده می شوند تا با شوق، برگهای رنگارنگشان را چون کاغذهای رنگی بر
سر کودکانی که مشتاقانه به مدرسه می روند بریزند و سارها بر شاخه های انبوه درختان
صف کشیده اند، تا آوازهای گرمشان را بدرقه کنند
نسیم، نفس های معطرش را هر صبح بر گونه های سرخابی کودکانه شان می دمد تا خواب را در سایه های کوتاه دیوار جا بگذارند و مشتاقانه تا حیاط منتظر مدرسه بدوند دیوارهای آجرنمای مدرسه را سراسر شور و شوق پر کرده است . کلاسها با آغوش باز در آستانه درها ایستاده اند تا میهمانان خود را در آغوش بکشند.
فصل پاییز نه تنها جلوه گر برگ ریزان است که شگفت ترین تصاویر هزار رنگ سبزینگی ها را قاب هستی می کند، طنین انداز زنگ مهر دانایی و توانایی، آرامشگر روان و صیقلگر ذهن، پیشگام زمستان با بیشماری قطرات بلورین باران و پولک های سپید که هیچ یکشان شبیه دیگری نیست پاییز؛ رنگین کمان سبزینه خوشه های درختان و گیاهان و باد تارا جگر برگ های خزان زده، باران و بوی خاک.
کاش خورشید غروب نمی کرد به این زودیها
کاش کشتی عمرت سلامت می رسید به این ساحل ها
تا من تمام حر ف های دلم را برایت می خواندم
آنقدر در خلوت تنهایی ام برایت شعر سرودم
که نگو آنقدر در شب های تارم برایت ستاره چیدم
که نگو آنقدر چشم براهت ماندم وگریستم
که رودخانه ی چشمانم خشکید آنقدر در کنار جاده ی زندگی ایستادم
تا شاید تو را در کوچه پس کوچه های تنهایی بیابم
اما اما افسوس در آن غروب نحسی که خسته وتنها
دفتر زندگیت در بی کسی های تخت بیمارستان به پایان رسید
خورشید عمر تو غروب کرد و تو ستاره ای شدی
در دل سیاه شب و خاطره ای غم انگیز
که همیشه در دل تنها و شکسته ی من باقی مانده ای
با چرخش چرخ طبیعت بار دیگر بهار از راه رسید . بهار فصل شکوفایی گلها، ،فصل جوانه زدن جوانه ها وفصل شادابی دلها،گلها زنده شدن زمین مزین شده از گلهای بهاری؛ افسوس که گل وجودت با بهار شکوفا نمی شود .چه زود جوانه ی جوانیت گرفتار باد خزان گردید و بهارمان را به زمستان سرد وخشن تبدیل نمود. بهار آمده ولی خبری از گل وجود تو نیست مگر بهار فصل نو شدن و زنده شدن نیست پس چرا از تو خبری نیست؟ اینهمه چشم انتظاری بس نیست ؟بـــرادرم بهارآمده همه چیز تازه و نو شده ولی افسوس که بی وجود تو داغ دل من تازه گشته بی تو هرگز سین هفت سین عید مان کامل نمیشود چرا که سبزی و طراوت زندگیمان تو بودی برادرم
زمستان که از راه می رسد
یاد گرمى دستان تو می افتم.
نیستى تا ببینى
چقدر بى تو سردم
چقدر پر از دردم
اجاق شعرم کور است
و لبخند شبانه ام تلخ
کلبه ى خیالم پر از اندوه
و کشتزار غزلم خشکیده
خورشید از پشت کوه ذوقم طلوع نمى کند .
درختان باغ سپیدم خشکیده اند و چشمه ى اشکم بى آ ب.
یلدا که آ مد
یاد گیسوان سیاه بلندت افتادم که چه شاعرانه به مواجى آ بشار بر شانه هایت ریخته بود.
تو که بودى یلدا نه تاریک بود نه بلند .
تو که بودى همه جا مهتاب بود و ستاره باران .
بى تو ستاره ها کوچیدند و باران هم به فراموشى سپرده شد.
یلدا چه زود آ مدى و چه زود رفتى....
« استاد جلال کوهی »