یاد تو


می خواستم که ازغم ننویسم ؛ولی افسوس که واژه های غبارگرفته در تاریکی های کویر خشک قلبم گم گشته بودند  وجز مشق نام ویاد توچیزی را در ذهنم تداعی نمی کردند؛ اگرغم از دست دادن تو را یک لحظه و فقط یک

 لحظه در وجودم حس نکنم ,آن لحظه

دشمن جان ودلم می شود

بعد از رفتنت، سردی سکوتم را در آغوش میکشم وآلام بیقراری هایم را به سینه

میفشارم،

و گذر ایام  درد و یأس و نا امیدی  را به بزم مینشینم،

چه غمگینانه مرور می کنم روزهای زندگی کوتاهت را برای سرابی دیگر

سرابی از بودن تو، سرابی از حضور تو،

همدم ومونس بی تابی هایم در گذر روزگار نا خوشایند عمرم ؛ سردی تیک تاک ساعتی است در کنج خلوتم،

امّا ! امّا ! مـــن

چه چیز را به انتظار نشسته ام؟

سکوت غمناکم، مرثیه ای است در غرش ناآرام رودخانه ی بیقراریها،

در این سراب ؛ اشک مینوشم و سرمه خیال به چشم میکشم،

واینک من ماندم وغم

غمی که میبیند  مرا

بغض هر گاه مرا , ناله هر شام مرا اوست که نگاهش بر من آشناست

اینک من ماندم و دلتنگی هایم که

غروب غمناک بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش می کشد

سنگینی پلکهایم و نگاهی که دیدن را بی رخ زیبای تو از یاد برده

امّا تــــــــــــــــو!

تو سفر کردی و رفتی

اندکی ماندی و اندوه تو را یافتن بر من ماند ولی   ,

از همه آینه ها نقش تو را می خوانم

روز و شب دلخوشی ام دیدن نقش تو بر آینه خیال است  ویا در قاب عکس غبار گرفته ای که

 همانند دلم او نیز از این همه غم به

تنگ آمده است