پنجرهاز کنار پنجره نگاه را به بیرون پرتاب میکنمدرختی دراز کش نفس های اخرش،کودکی تبر در دستبزها را می چراندکلاغ سیاهی که از سپیدیش حرف میزدقناری کوچکم چه خوش باورهمه تن گوشکتری بی اب صدای جوش میزندو مادر پیرم دست هایش در خاک کرم خورده گلدانو دختری به هوای همکلاسی اش!اجرهای دیوار را میشماردو برادرم کتاب فارسی در دستبه جنگ مرغان میخندد!و جوانی در وداع با زندگی،عاشقی که هنوز،که لحظه شیرین بوسه را،که سالها در انتظار داشت نچشیدعاشقی به دنبال ترانه ی اشنایی، بهار روزگارش بودتا که شاید در خزان سرد وجودش بکاردولی افسوس...براستی جهان وارون است یا این پنجره!تقدیم به او که به پاس احترامش چشم ها را به شب هدیه داده ایم.
از دفتر اشعار شاعر جوان وبا احساسمان: میثم عزیزی