خاک گلدان



خاک گلدانی بودم

دست سردی ریشه ای در من کاشت،

سالها برایش!

لالایی رویش میخواندم

تمام شیره جانم

فدایش

تا اوج در آغوش او باشد

صدای ریشه هایش حس آب شدن را از من گرفت

چنان باهم خوش بودیم

گلدان هم حسودی میکرد

از غصه ترک برد

آنروز،

روز مرگم بود

همان دست سرد

ریشه را از من گرفت،

در گلدانی دیگر کاشت

و مرا هم دور انداخت

آنچنان که حتی،

علفی هرزه از من براید

مرگ برمن واجب است!

اینرا از گیاه کنارم شنیدم

تقدیم به داداشم نعمت عزیزم

ارسال توسط  شاعر جوان و برادر عزیزمان میثم عزیزی