بهــار بـی تـو


زمستان رحل سفر بسته ودارد می رود و بهار با همه طنازیهایش در راه است. در واپسین

روزهای سالی که چون باد بر اوراق دفتر کهنه عمرمان وزید،  از اندوه پرواز نابهنگامت با

قلبی پر از دلواپسیها یاد وخاطرت را به آغوش کشیده ام.فضای سینه ام بغض آلود است و دل تب

کرده ام بی تاب! باز هم در کوچه باغهای دل قدم میزنم . از رفتن زمستان وآمدن بهار هراس

دارم.می ترسم باز هم بهار با نسیم لطیفش بیاید وعطر شکوفه هایش رابر پهنه ی زمین

بگستراند؛ اما تو! توکه در عنفوان جوانی وشادابی بودید این بار نیز چون سال گذشته نیایید

وعطر وجودت به مشام نرسد .بی تو آغاز سال وآمدن بهار غم بار است . غمی به سردی

سرمای زمستان که تمام وجودم را می لرزاند.آری بهاربی تو فصل برف وبوران است ،

 
بهار بی تو فصل خزان است.
   بی تو حتی در نگاه پنجره                    سبزی سرو کهن خشکیده است          

سوز در اعماق این ویرانه ها          هم ره باد خزان پیچیده است

             بی تو بغضی سرد روحم را گرفت           خنده هایم در حریر درد مرد             

           قلب ویران مرا دست غمت                 در شبی خاکستری تا مرگ برد