گل باغ امیدم رفته از دست
غریبانه، شبی بار سفر بست
غمش زد آتشی بر قلب خسته
که تا روز ابد، دل را شکسته
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
پاییز همدم جانهای خسته است؛ جشنوارۀ رنگها و آواز برگهاست؛ صندوق
خاطرات تلخ و شیرین ماست؛ از کودکی تا آخرین پاییز عمر. پاییز فصل عشقهای
زمینخورده است. ما خستهایم؛ همچون برگهای زرد و خشک که شاخۀ امید را رها میکنند
و یکیک بر زمین نامرادی میریزند. پاییز صدای قدمهای ما در برهوت تنهایی است.
از من نپرس که چند بهار از عمر تو میگذرد؛ بگو چند پاییز را تنها و
سردرگریبان در کوچههای سرد و خلوت قدم زدی.
بپرس چند بار در کوچهباغهای رنگین پاییزی گم شدهای.
بگو خوشتر از بازی با برگهای زرد و نارنجی، خاطرهای در سینه داری.
پاییز خستگی زمان از هیاهوی بیمغز زمین است.
نه پاییز که تابستان آرزوهای مرا به کویر ناکامی تبعید کرد.
ز دیده رفتی و صد جوی خون ز دیده روان شد
ز خون دیده چه گویم ؟ که دیده خود ز میان شد
فروغ مهر نهان شد به زیر سایه ی حسرت
گل امید بپژمرد و باغ عشق خزان شد
کبوتران نگاهت چو ز آشیانه پریدند
غروب کرد مرا آفتاب و تیره جهان شد
فغان که ساغر چشمان پر فروغ تو بشکست
دریغ و درد که حسرت نصیب دیده ی جان شد
غم خیال تو نازم که بر خلاف تو یکدم
جدا نمی شود از من اگر چه داغ نهان شد
به داغ و درد جدائی چگونه صبر توانم ؟
که دیده خون شد و دل خست و جان ز تاب و توان شد
فروغ دیده ی شب زنده دار من به کجا رفت ؟
سرود شوق مبدل چرا به آه و فغان شد ؟
( رفیع ) در غم جانان به سوز و آه چنین گفت :
سرور رفت و به جایش دریغ و درد عیان شد
عبدالرفیع حقیقت ( رفیع )