دلم تنگ است

دلـم تنگ است!!!
بغض سنگینی گلویـم را می‌فشارد
و خیـال خالی شدن ندارد انگار!
مُـدام چنگ میزند گلویـم را
و بودنت را انتظار می‌ڪشد.
ڪاش دیروزے نبود
تا خاطـراتت در آن نقش نمی‌بست!
و ڪاش فردایی نباشـد
وقتی قـرار است
تــو در آن نباشی..!!!!

تقدیم به مادری که ندارم(بمناسبت سالگرد سفر بی بازگشت مادرم)

من لطافت نسیم،سیپدی سپیده، نستوهی کوه


و صداقت آیینه را در تو می نگرم....مادر،


گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛


دریاها به تو غبطه می خورند؛


بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛و ملکوتیان بر تودرود می فرستند.


خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد.


تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی.

میان تمام نداشتن ها دوستت دارم ...


شانس دیدنت را هر روز ندارم ...


ولی دوستت دارم...


وقتی دلم هوایت را میکند حق شنیدن صدایت را ندارم...

وقت هایی که روحم درد دارد و میشکند شانه هایت را برای گریستن کم دارم...

وقت دلتنگی هایم , آغوشت را برای آرام شدن ندارم ...


ولی دوستت دارم ....


آری همه وجودمی ولی هیچ جای زندگیم ندارمت و میان تمام ندا شتن ها

باز هم با تمام وجودم د وستت دارم

باتمام نبودن ها دوستت دارم مادرم

پاییز

پاییز
سرد و بی رحم نیست
فقط
جسارت زمستـان را ندارد
ذره ذره زرد می کند
اندک اندک جان می سِتاند
قطره قطره می گِریاند
پاییــــز سرد نیست
نامـــهربان است
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام از سر دلتنگی ویاد عزیزانم
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم

برای من فصل باریدن اشکها…

فصل بغض های در گلو مانده است

این روزها هوای زندگیم سخت پاییزیست

غم های سنگین سالهای بی کسی

سلام
روزها از آن صبح یکشنبه ای که با صدای لرزان گفتی صفر ،مسعود تمام کرد می گذرد.

این دوکلمه انگارکوهی بودن که برسرمن ریختن .سکوت کردم وگریستم.

گریستم برتمام غمهای این سالهای بی کسیت

خوش به حال بابا ومادرت که داغ عزیزانشان رااینگونه ندیدن ورفتن.

اینکه دوست‌داشتنییی.همه برات ارزش قائلند.درقلب همه هستی.به فکرهمه هستی

ودرفکرهمه این همه حضور درمراسمات عزیزانت تسکین خیلی خوبیه وتوتنها نیستی

فراموش نمیکنم هنوز مسعود جان رابه خاک نسپرده بودی .پیام دادی راحله چه کرد؟

این یعنی اوج مهربانی ودلسوزی.

یادمه مسعود دبیرستانی بودمیامد پیش احسان درسهایشان

را مرور می کردن ومن تشویقشان میکردم.

خیلی بهم وابسته بودن دست سرنوشت احسان معلمی قبول شد.

ومسعود افسری چندوقت پیش به احسان گفتم خبری ازمسعود نداری

گفت فلانی گاهی میرم ایوان بهش سر میزنم مسعود کمی بیقرار شده جای

خالی باباومادرشو خیلی حس میکنه.وهی حرف سمیه ونعمت میزنه.

آره نبی جان یادته میرفتیم پیش بنیان عمه نشمیه قربان صدقمان می رفت

وبنیان باشوقیهاش سر ذوقمون می آورد.دیدی عمه نشمیه بعد بنیان دوام نیاورد.

ولی توباید برای نازونوازش بچه های سمیه .پسر مسعودخودتوسرپا نگهداری

سرخاک پسرسمیه رادیدم تسکینی بود.

نبی جان می دانم دیدن پنج مصیبت سنگین برات خیلی سخته جسم نحیفت تحملشان را نداره

اما چه باید کرد.که دراین درگه هرکس مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند.


برایت ازخداوند صبر وبازگشت آرامش وامید به زندگیت

وبرای آن جوان عزیز غفران الهی می طلبم.

با قلم برادر عزیز ودلسوزم استاد صفر محمد زاده

نبودنتان

فصل ها بهانه اند...
چله ی تابستان هم که باشد..
سرمای نبود تان
تا مغز استخوانم را می سوزاند

ماها


ماها توسفررفتی ومن ماندم وآهی
نه بلبل عشق مانده ونه گل وگیاهی

آهسته بروتاصدفِ اشک بریزم
بردامنِ وگیسویِ توتادیر پگاهی

فریادِ منِ سوخته دل راتوشنیدی
تابردلِ دیوانه یِ من شود گواهی

ای ماه منیرم چه به سرآمده ای تو!
کی رویِ دل افروز پریشان بنمایی؟

چشمم به رهت دوخته ام ای مه نازم
برگرددگرباره شوم مستِ نگاهی
              نوریان(ایلیا)


 ۴شهریور۱۴۰۱

بازهم دلتنگی وسالگرد عروج ناباورانه تان

بازهم مرداد از راه رسید

مرداد؛ ماه شومی که نوای رفتن شما را و درام آه واشک مرا رقم زد

مرداد ماه نحسی که باعث جدایی همیشگی شماها از من گردید .

ومرا تا ابدالدهر در سوگ شما جوانان عزیز ومظلومم قرار داد

نمیدانم با این همه دلتنگی چه کنم.گاهی در خیال با شماها حرف می زنم

چون به خود می آیم نالان وگریان بخود می پیچم و

تحمل این مصبت بزرگ برایم سخت وجانفرساست

به کجا شکایت برم؟

به کی بگویم که نعمت وسمیه ومسعود هنوز جوانند؟

قصه ی جوانیتان را برای کی تعریف کنم

با چشمان پر از اشکم با بغضهای در گلو مانده ام

می گویم که ای چرخ خجل وشرمنده شوی از این همه ظلم

ای چرخ نابود شوی که نابودم کردی.

از تابستان وپاییز نفرت دارم

مسافرهای بی بازگشت من دلم به وسعت آسمانها برایتان تنگ است وچقدر

ازتابستان وپاییزش نفرت دارم اگر دست من بودمرداد ومهر ماه را ازتقویم حذف میکردم

چراکه عزیزانم را ازمن گرفت چقدردلم میخواهد من به شماها ملحق شوم

وازین دلتنگیها خلاص شوم آری دلتنگ شبها وروزهایی هستم که باهم بودیم

شب تاصبح پیش هم بودیم میگفتیم میخندیدیم اینقدر نعمت طنز تعریف میکرد



که اشک ازچشمانمان جاری می شد الان آن روزها کجا رفته ؟آن شبها کجاست

که کمی باهم گپ بزنیم شماها که رفیق نیمه راه نبودین

ولی این را میدونم که بدون من قول قرار گذاشته بودین که درفاصله چند سال باهم

پرواز کنین به دیدارپدرومادرم برویدآنجا آرام بگیرید.

اگردستم رسد برچرخ گردون

از او پرسم که این چین است واون چون.

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم
آهسته ز دوری تو فریاد کنم


وقت است که دست از این دهان بردارم
از دست غمت هزار بیداد کنم